یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, February 21, 2005
خاطرات بعد از زندان-۱۹
اکبر برای من و خیلی از همکارانم حکم قهرمان را داشته است. با آنکه با او همکارم، و هر از گاهی همدیگر را دست هم می‌اندازیم، ولی احترام خاصی برایش قائلم. یاد اولین باری می‌افتم که در همشهری دیده بودمش؛ حزب‌الهی قد کوتاه...با خط بسیار بدی بیتی برایم می نویسد، در صفحه سوم کتابش. می‌گویم اکبر، اگر در دادگاه هم اینطوری بنویسی و جواب بازجو را بدهی که پدرت را در می آورند! می‌خندد و می گوید آنها به خاطر مطالبی که توانسته اند بخوانند پدرم را در می آورند! همینطور سرفه می‌کند. احمد ستاری وارد اتاق می شود و با وکیلش حرف می‌زند. اکبر به شعبه ۱۴۱۰ احضار شده، برای مطالبش، و به شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب برای ماجرای کنفرانس برلین. اکبر می‌رود و دیگر بر نمی گردد...

اخبار اقتصادی هم به سلامتی تعطیل می شود. یکی از بچه‌های آزاد به من خبر می‌دهد که دارند حقوق‌های عقب مانده را می‌دهند. می‌روم، ولی خبری نیست.

در این چند روز شرایط بدتر شده است. شمس را که برای حکمش برده‌اند، مهرانگیز کار و چند نفر از سخنرانان کنفرانس برلین هم دستگیر شده‌اند. ولی علوی‌تبار، جلایی‌پور و جمیله کدیور خودی‌تر از این حرف‌ها هستند که بازداشتشان کنند.

انجمن صنفی هنوز شل بازی کرده. شرط می‌بندم به مجرد توقیف احتمالی روزنامه مشارکت، صدایشان در بیاید. پارسال برای روزنامه سلام کلّی بیانیه دادند، ولی وقتی روزنامه زن تعطیل شد، مزروعی خطاب به روزنامه‌نگاران بیکار شده گفت بروید سراغ مدیر مسوولتان...

دنیل پرل، خبرنگار وال استریت جورنال که بهمن ماه با هم آشنا شده بودیم برایم ایمیل زده و حالم را پرسیده. می گوید همین روزها به ایران خواهد آمد. چند تا سوال هم درباره کاریکاتورهای ایرانی کرده.

حالا که اخبار اقصادی وعصر آزادگان را هم بسته‌اند، جماعت زنجیره‌ای تصمیم دارند نشریات جدیدی در بیاورند، ولی به خاطر منع قانونی جدیدی که اصلاحیه اخیر تحمیل می کند، نباید شائبه پیوسته بودن هفته‌نامه و یا روزنامه جدید با قبلی‌ها بوجود بیاید. محمد قوچانی که در طی این چند ماه بشدت درخشیده است، احتمالا سردبیر یکی از این هفته‌نامه‌ها خواهد بود.

افشین سبوکی با من تماس می گیرد. مانند سال‌های گذشته، در سرای اهل قلم نمایشگاه کتاب، باید کاریکاتور اهل قلم را بکشیم. جالب آنکه چون من در نمایشگاه امسال سه تا کتاب دارم، اهل قلمی می شوم که اهل قلم را می کشد. برای پز دادن آدم بیکاری مثل من که تا همین هفته پیش از کار زیاد می‌نالید، سوژه خوبی است.

تیراژ صبح امروز بشدت بالا رفته. حرمت حجاریان را نگاه داشته‌اند و هنوز تعطیلش نکرده اند، ولی باید انتظارش را کشید. یکی از بچه‌ها می گوید قرار است این جماعت در صورت تعطیلی صبح امروز، بهار را در بیاورند. شنیده بودم که بهار مال عباس عبدی است.

این روزها اندکی پکر هستم. از طرفی منتظر به جریان افتادن پرونده‌ام بوده ام و از سوی دیگر، ترس همیشگی از بیکاری و خانه نشینی دارد مثل خوره مغزم را می‌خورد.

وقتم را بیشتر در هفته نامه مهر سپری می‌کنم. این روزها بهروز افخمی زیاد به مهر می آید و قرار است صفحه خودش را داشته باشد. یوسف‌علی میرشکاک هم هست. یوسف موجود عجیب و غریبی است. می گویند سید‌ها را از دور تشخیص می‌دهد. به من که می رسد می گوید، ببینم، تو سیّد نیستی؟ می‌گویم تو از همه آدم‌ها همین را می پرسی؟ می گوید نه سیّد!از سیّدهاش می پرسم. راستش از مرام او خوشم نمی آید. با اینکه نوشته‌هایش و اشعارش و بازی‌های فلسفی‌اش را نمی‌توانم تحسین نکنم. او برای چند مثقال بیشتر، قیصریه‌ای را به آتش می کشد. می‌گویند خانه‌اش را هم برای خوش خدمتی گرفته، همینطور دفترش را و ...

کیارش زندی و جمال رحمتی تماس می گیرند. می‌گویند ایرج رستگار مدیر مسوول هفته‌نامه توانا قصد صلح دارد. در جلسه ای که در لابی هتل لاله می‌گذارد جمع می شویم. می‌خواهد توانا را به روزنامه تبدیل کند. فکر جالبی است، اولین روزنامه تمام کاریکاتوری ایران. مشکل اصلی که با او داشتیم و باعث جدایی ما شد، این بود که سردبیر هفته‌نامه، منصور حسینی فقط اختلاف ایجاد کرد، و وقتی قرار شد همه ما آنجا متحد شویم و مقابل رفتارهای نامناسب مدیریت بایستیم، یکی از کاریکاتوریست‌ها که کار در توانا را به قول اتحادمان فروخت، ماند و به مدیریت اطمینان داد که بقیه بی اسم و رسم‌ها را جذب می کند تا ناز ماها را نخرند...الآن بعد از چند ماه جمع شده‌ایم، چون نازمان خریدار دارد! من هم مثل سردسته شورشیان کشتی بونتی شرط و شروط می گذارم. کار را از هفته دیگر شروع خواهیم کرد.

انتظار به سر می‌رسد. صبح امروز و مشارکت هم تعطیل می شوند. سرم دارد تیر می‌کشد. آخر به کدامین گناه؟ در دلم به خاتمی بد و بیراه می‌گویم! اگر پارسال در ماجرای کوی دانشگاه محکم می‌ایستاد و از حقوق دانشجویان دفاع می‌کرد، الآن این بلا را سر ما و روزنامه برادرش نمی‌آوردند. کاتمی قدر حامیانش را نمی‌داند. راستی‌ها هم کاملا با قدرت جلو می‌روند. اوّل دانشجویان و بعد مطبوعات را قلع و قمع می‌کنند...نفس کش!

می‌خواهم با پولی که از فروش کتاب‌هایم بدست می آورم، کامپیوتر بخرم. لا اقل می‌توانم سفارش بگیرم و از اینترنت هم مطلب...با کمک ناشرم، مقدمات خرید کامپیوتر فراهم می‌شود و چند روز بعد از خانه به اینترنت وصل می‌شوم. با توانا قرار می‌گذارم که به جای حق التحریر و حق‌التصویر، به من اشتراک ماهانه اینترنت بدهند. آخر برادران رستگار شرکت خدمات اینترنت هم دارند. شروع می‌کنم به ترجمه مطالب روز، و سریع یک مشتری برای شغل جدیدم پیدا می‌شود.

سحر خیز زنگ می زند و از من می خواهد که به دفتر اخبار اقتصادی بروم. می‌خواهد دوهفته‌نامه دانستنیها را منتشر کند. باورم نمی‌شود! دانستنیها که مجله‌ای علمی آموزشی و در عین حال سرگرم کننده بود، داد تبدیل به نشریه‌ای سیاسی می شود! در دفتر سابق عصر آزادگان نشسته‌ام که یکی از بچه‌های جامعه مدنی که آنجا منتشر می‌شود خبر توقیف روزنامه بیان را می‌دهد. همانجا کاریکاتوری می کشم، دهان آدمک روزنامه‌نگارم دوخته شده: آزادی بیان...
ادامه دارد
2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
نيكان عزيز
به خدا چشمام كور شدند! نميشه حالا كه داري خاطرات زندانتو مي نويسي رنگ وبلاگتو عوض كني؟ همه مي دونيم كه اون روزها چقدر سياه بودند. به چشماي ما رحم كن
يك همكار قذيمي

Blogger Peyman said...
یک جای متن که از خاتم حرف زدید خاتم رو کاتم نوشتی.
برای بالایی: متن رو با موس
select
کنید. پس زمینه متن آبی می شه و خود متن سفید. حالا می شه راحت خوندش! من که این جوری می خونم