صفحه بندی دانستنیها دچار مشکل شده. و به جای دفتر عصر آزادگان، آنرا در دفتر مجله کیان می بندند. با سینا مطلبی و شهرام شکیبا نشستهایم و گپ می زنیم. سینا از آن بچههای بسیار باهوش مطبوعات ایران است و کمتر می توان نظیرش را دید. برادران موسوی هم که قبلا برای جبهه و شلمچه کار می کردهاند، هم دثر مهر هستند و هم در دانستنیها. این دوتا هم موجودات عجیب و غریبی هستند! بسیار با استعداد و خوش قریحه.
قبل از سفر مشهد، باید کارهای عقب افتاده را تمام کنم. یکی دوتا سفارش تصویرسازی و ترجمه را سر موقع می رسانم. یکی از همکاران سابق می خواهد روزنامه جدیدی در آورد. با من تماس می گیرد و در دفتری مطبوعاتی در آپادانا با چند تای دیگردور هم جمع می شویم. سر راه به گل آقا سری می زنم. بعد از سالها دارم به ماهنامه مطلب می دهم. راستش با وجود نیاز مالی شدید، تصمیم گرفته ام کارم را ارزان نفروشم، و هنوز بالاترین حقالتصویر را دارم. به دوستانم در دفتر مطبوعاتی "حسین خندان"هم می گویم ضمن احترام به ایشان، کار ارزان از من نخواهند، و اگر دوست دارند، با دیگر همکارانم کار کنند. بشدت اعتقاد دارم که باید اهمیت کاریکاتور را بالا برد، و حالا بعد از ماجرای دستگیری من، این هنر را جدیتر هم گرفته اند. پس باید هزینه اش را هم بپردازند.
وقتی راهی مشهد می شویم، در فرودگاه یکی دو تا از همکلاسی های سابق را می بینم. یکی از آنها پسر فوقالعاده خوبی است، ولی از آن تمبلهای کلاس بود. در دوران سربازی در ناحیه بیرجند یک رگه سنگ نما کشف میکند و صدایش را در نمیآورد، بعد از خدمت ثبتش می کند و الآن میلیاردر شده. آدم خیّری است و چند تا از بچههای بیکار همکلاسی را سر کارهای مختلف در معدن گذاشته. از من تشکر میکند. من اصلا یادم نمی آید چرا، بعد به خاطرم میرسد که از یکی از استادها که تصادفا استاد راهنمای من هم بود ۲ نمره می خواست تا فارغالتحصیل شود. و اگر نمره را نمی گرفت، مدرک معادل به او میدادند. خلاصه من توانسته بودم یک بار هم که شده کار مثبتی بکنم. همینکه این را به یادم آورد، خوشحال شدم! و تا حدی جلوی همسرم پز دادم،همسرم هم دردم را تازه کرد:" کاش مثل بچه آدم خودت فوق لیسانست را ول نمی کردی!". داغم تازه میشود! آخر وقتی برای تامین هزینه ازدواج مجبور شدم چند ماهی درس را کنار بگذارم، و بعدش هم به خاطر درگیریهای کاری نتوانستم پایان نامه ام را کامل کنم، و به مجرد تصویب طرح فروش خدمت سربازی، خودم را از ادامه تحصیل محروم کردم! و کارت معافیت گرفتم، با درس و مشق الوداع کردم...
به مشهد که میرسیم، زود به زیارت می رویم. البته من اهل زری بازی نیستم! و رسوم زیارت را رعایت نمی کنم! راستش خیلی از عادات زیارت ما شیعیان از نظر من به بت پرستی شباهت دارد! بوسیدن فلز و دست بر سینه ایستادن و زیارت نامه خواندن، همه را برای رسیدن به امام هل دادن و ...همانجا مینشینم و قرآن می خوانم. اصلا با کمک کردن به آستان قدس رضوی مخالفم! با چیزهایی که هم بندی زندان برایم از واعظ طبسی تعریف کرده، نمی توانم به کسی اعتماد کنم! یکی از فواید رفتن به مشهد، شیشلیک خوردن است! آنهم در رستوران پسران کریم! در مشهد، رانندهها خیلی دوست دارند کرایه بیشتری از آدم بگیرند. من هم لهجه ام را کمی مشهدی میکنم... تقیآباد مِخورهَ...صد تومن...هوای مشهد حسابی خنک شده و ابری است. طبق معمول به بازار رضا سری می زنیم و بوی عطرهای مشهدی سوزش ویژه ای در دماغ ما ایجاد می کند! از مشهد به روزنامه زنگ می زنم، تا وضعیت اصلاحیه قانون مطبوعات را بپرسم...میگویند از حوزه به دیدار رهبری رفته اند. این معنای بدی دارد. شک دارم اصلاح طلبان موفق شوند. عدم موفقیت آنها یعنی تعطیلی چند روزنامه دیگر.
شب خواب بدی می بینم. فهرستی که بر اساس آن در خانه های ما می آیند و ما را می برند. همه جا تاریک است. صدای صلوات میآید، ولی به صورتی گوش خراش...صدای داد و فریاد...
از خواب می پرم. شروع میکنم به کاریکاتور کشیدن...دستم بد جوری می لرزد. من خواب زیاد می بینم، و متاسفانه گاهی واقعیت پیدا میکنند. فردا صبح به پاساز زیست خاور می رویم، و یکی از مغازهدارها شروع میکند به بد و بیراه گفتن به خاندان رهبری. از ترس زودتر از مغازه اش خارج می شویم، حوصله اضافه شدن اتهامی دیگر به پروندهام را ندارم!
ادامه دارد
ميشه يه فكري هم به حال وبلاگ خوانان حرفهاي بكنين كه به خاطر تضاد رنگ صفحهي شما خوندن نوشتههاتونو رها ميكنن؟؟!
(نه كه فكر كنين عينك ته استكاني و اين حرفا ريشهي مشكله ها!!)
http://7512.persianblog.com/1383_12
_7512_archive.html#3183093