گاهی به خودم می آیم که چرا اینقدر تندخو و عیبجو-بخوانید منتقد- شدهام؟ مگر چه چیزی مرا تبدیل به تافته ای جدا بافته از دیگرانی کرده که سالهاست ساکت مانده اند و درد می کشند؟
ولی وقتی یادم میآید که چه بودیم، و چه شدیم، نمیتوانم خشمم را توی خودم بریزم. ما سالهاست به خودمان دروغ میگوییم، و همان دروغها را به مردم غالب میکنیم و آنها هم دروغهایشان را به ما...
یادتان هست سال ۶۰ را؟ اگر می دانستید یکی از بچههای فامیل روی جلد فلان کتاب درسی اش عکس رجوی چسبانده، باید نادیدهاش می گرفتی، چون اگر به یکی از دوستانت میگفتی، چه بسا او تو و فامیلت را "لو" میداد. در مدرسه نباید حرف از ویدئو میزدی. اگر کسی توی خانهشان شبها ورق بازی میشد، باید به دروغ چیزی می بافت...مثلا شبها سفره دارند و حاج خانم محل برای دعا خانهشان میآید...
همکلاسی ات را میدیدی که سیاه پوشیده و چیزی نمی گوید. معلم دینی از فضائل "لو" دادن میگوید و رفیقت با چشمان گریان از کلاس به بهانهای فرار می کند. خواهرش را اعدام کردهاند. تو هم شنیدهای که دختران را قبل از اعدام بیسیرت می کنند...دوستت غمگین از دست دادن خواهرش و احتمالا سیرتش است.
اگر پدرت مایه دار بود، تو را قبل از مشمول شدن از کشور خارج میکرد، و حد اکثر جریمه را می داد. اگر نه، باید خودت را به آب و آتش می زدی و در کنکور قبول میشدی...
از انجمن اسلامی میترسیدی، برای کاری که نکرده بودی. برای احساسی که نداشتی، و برای اینکه باید حساب میبردی. در دانشگاه با یک همکلاسی ورودی ۵۸ روبرو میشدی که هشت-نه سال از تو بزرگتر بود. مىفهمی در این سالها زندان بوده و حالا کنار تو نشسته. با یک حرف کوچک متشنج میشد و گریه میکرد.
تابستان امضای قطع نامه است. آخر تابستان همسایه مادر بزرگ را می بینی که سیاه پوشیده. مگر قرار نبود دخترش آزاد شود؟ چرا از زندگی آزاد شده.
بزرگتر میشوی...جرات عاشق شدن نداری، هر چه برایت پیدا کنند، همان است. تازه! عاشق بشوی و دست طرف را بگیری و در خیابان با او صحبت کنی؟ آیا اسم عمو، عمه، پدر،مادر و بقیه فامیلهایش را از حفظی؟ آیا او نام فامیلهای تو را میداند؟ پس جواب مامور کمیته را چه می خواهی بدهی؟
طرف مقابلت چه؟ آیا تو برای او مناسبی؟ آیا عاشق هم می شوید؟ آیا او مجبور است تا آخر عمر عاشق تو بماند؟
باید همیشه از چیزی نگران باشی، و آن "خود تو" بودن است. وقتی هویت را از تو میگیرند، مردهای. چرا گذاشتیم ما را" بمیرانند"؟
نسل ما را به گند کشیدند، ولی ساکت بودیم، ساکت ماندیم و شاید بمانیم. ایرادی ندارد. روحمان را کشتند، و باید دلمان خوش باشد که فردا "معین" میآید یا "هاشمی"، "قالیباف" منتخب منتصب است یا "لاریجانی"؟ روز از نو روزی از نو. بازی ادامه دارد و تو باز هم قربانی هستی، و دلت خوش است که یک کمی آزادیها بیشتر شده است. مثلا میتوانی در خیابان فیلم ویدئو را دستت بگیری، یا فلان کتاب ممنوعه را از کتابفروشی بخری...
. از عشق متنفر شدیم و به تنفر عشق ورزیدیم. این سرنوشت ما بود.
هر وقت می خواهم به خودم بیایم و ببینم چرا از این جماعت بدم می آید، به یاد می آورم آن روزها را...سالها را... سالهایی که از ما گرفته شد، و صدایمان در نیامد. اصلاحات امکان رو شدن نوک کوه یخی را از زیر آب فراهم کرد، ولی اصل ماجرا را نمی بینند...
عمر از دست رفته و صداقت نابود شده مان را کی برمیگردانند؟
من به کسی رای مىدهم که طلب مرا بدهد! من به کسی رای می دهم که کمترین بدهی را به من و نسل من داشته باشد. نسل من از یک یک این کاندیداها طبکار است. از یارانشان طلبکار است. از کارگزارانشان طلبکار است.
اگر انتخاب میان بد و بدتر باشد، به کسی رای می دهم که با من و نسل من روراست باشد. ازگفتن واقعیت نترسد و دنبال حقیقت باشد. آشغالهای دور و برش را دور بیاندازد و آدم دور خودش جمع کند. من به کسی رای میدهم که نسل بعدی را هم از دست نسلکُشان نجات دهد.
آیا کسی هست که بتوانم به او رای بدهم؟
ادامه..ولی بايد قبول کنيم که مسائل ایران خيلی پيچيده تر از اين حرفهاست. ميدونم که داری خيلی از گند زدن به معين و دار و دسته لذت ميبری ولی بايد قبول کرد که خيلی از این اصلاح طلب های مدرن افکار سياسی شون متفاوت از افکار سياسی اوايل انقلاب و قبل از مرگ آيت الّله خمينی هست. اینها بعد از اینکه قدرت سياسی شون رو از دست دادن در رفتار سياسی اجتماعی شون تجديد نظر کردند. این تجديد نظر ها نظام سياسی در ایران را يک قدم به مدرنيسم نزديکتر کرد. برای اولين بار بعد از تاريخ مشروطه دولت (نه حکومت) خواست که مشروعيت خودش را از مردم بگيرد. خاتمی مشروعيتش از مردم آمد، نه از پول نفت. حالا به هزار ا يک دليل خاتمی نتونست انتظار تو و ميليون ها ایرانی را براورده کنه.... گند زد به اون مشروعيت ، کاری نداريم. گیریم مشارکتی ها آدم های مزخرفی باشند و این رو آدم هايی مثل تو خوب ميدوند چون با هاشون کار کردی، اما به نظر من ديگه نمی تونی بدون اینکه راه حل عملی داشته باشی به این قر زدنت ادامه بدی. نيکان نمی خواهم بهت لیبل بزنم...اما شدی عين این مجاهد ها و کمونيست کارگری های قر قرو که با همه چيز جمهوری اسلامی مخالفن...نيکان تو از این حرف ها خيلی باهوش تری که يک جانبه قر بزنی و انتقاد کنی.این وبلاگ ترو خيلی آدم ها ميخونن، نميخوام بگم که تو نسبت به آينده ایران مسؤلی...این حرف ها کس و شعر هست. ولی دلم ميخواد خوب فکر کنی! آيا این انتقاد های تندت از اصلاحات يکطرفه نيست؟ معين رو چسبيدی و مشارکت را. خوب کاری هم ميکنی. ولی توجه داشته باش که جنبش اصلاحات برای ایران يک جور ديدگاه پراگاماتيک رفرم را به ارمغان آورد. این ديدگاه يک پيشرفت در جامعه ما بود، يک قدم جلو تر به سمت مدرنيته
کاری به شخصيت های پشت جنبش اصلاحات ندارم...اصلا همشون هم آدم های مزخرف، ولی آيا با فرايند اصلاحات مخالفی؟ بيخيال همه چيز بشيم بره پی کارش؟ اینو ميخواهی؟
ميدونی راستی ها و تئوريسين هاشون چی ميخوان؟ همين را ميخوان! ميدونی رفسنجانی با اون پراگماتيسم بازار آزادی گله ای قومیش چی ميخواد؟ همين کار هايی تو ميکنی! ميخوان همه ما بيخيال شيم! هر سال 30% واجدین رای بدن بقييه هم به قرتی بازی شون برسن! پارتی بدن، عرق بخورن، ولی نقد اقتصادی، سياسی، اجتماعی هم مساوی با مرگ باشه. بعد هم آقايون پول نفت را به جيب بزنن. مشروعيت، کدوم مشروعيت...هر سال 20-30% رای ميارن به دنيا هم ثابت ميکنن دمکراتيکن. ديگه چی ميخوای؟ همه بايد در مخ ها مون را ببنديم بريم غر بديم