یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, April 26, 2005
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
الآن نیمه شب است و دارم به سوژه‌ها و ایده‌های کاریکاتوری فکر می کنم...به طرح‌هایی که اگر در روزنامه‌ای می بودم ، می کشیدم و با سردبیر برای چاپش سرشاخ می شدم. مظلوم نمایی‌ها، قهر کردن‌ها، داد و بیداد‌ها...برای چاپ اثری که فکر می‌کنی حیف است از دست برود.

یاد روزهای اول کارم می افتم، در گل آقا، که باید با هزار دوز و کلک طرح و ایده‌ام را تحمیل مى کردم...

یاد دورانی می افتم که شاید بهترین دوران زندگی‌ام بود...
The image “http://www.hamshahri.net/hamnews/1376/760521/p12-1.jpg” cannot be displayed, because it contains errors.
در گل آقا هم کارها به نحوی هدایت شده اجرا می شد و از ده فیلتر می‌گذشت تا به چاپ برسد .همه چیز مثل چشم‌بندی و شعبده‌بازی بود. در جلسه‌های یک‌شنبه‌ها، عده ای دور هم جمع می‌شدند و از میان خبرها، سوژه و ایده در می‌آوردند. خدا سردبیر آن سال‌ها، فرجیان، را بیامرزاد که تخصص محشری در انتخاب بی‌مزه‌ترین‌ها داشت. در جلسه‌ای هم با مرحوم صابری، یکی را برای روی جلد بر می گزیدند و دو تا را هم برای پشت جلد...

چون من قوانین گل‌آقا را نقض کرده بودم و برای جای دیگری (همشهری) قلم می زدم، از کشیدن طرح روی جلد محروم بودم، تا اینکه در سال ۷۴، یکی از ایده‌هایم را به خودم سپردند تا روی جلد بیاورم. علی لاریجانی را کشیدم که دارد امواج ماهواره را با صافی، فیلتر می‌کند و برنامه‌های خط خطىٰ آشغال به خورد مردم می‌دهد. هنوز مجله روی دکه نیامده بود که صابری صدایم زد. کاریکاتور چاپ شده ام را به خودم داد، که در حاشیه‌اش و پشت آن برایم یادداشتی نوشته بود. صابری با قلم سبز رنگ خود چیزهایی نوشته بود که برای من حکم وصیت‌نامه‌اش را داشت. انگار وصیت کرده بود که چه کنم و چه نکنم...

بااینکه همیشه به سیستم کنترل شده گل آقا معترض بودم، نمی توانم بگویم چقدر خوشحالم که پنج سال اول دوران حرفه‌ایم را آنجا سپری کردم. کار کردن با کسانی که مجبور بودند استعداد خود را خفه کنند، ولی نشریه را به تعطیلی نکشانند، غنیمت بزرگی بود، همینطور درک حسادتی که مانع رشد جوان‌ترها هم می شد. سیستم محافظه‌کارانه ای که هم می خواست پیش‌رو باشد، و هم نمی‌توانست از حدی جلوتر برود.

سال پیش در این روزها، صابری آخرین لحظات دردناک عمر خویش را سپری می کرد. من از همه جا بی‌خبر، خوابش را دیدم، احساس عجیبی کردم...شماره تلفن خانه‌اش را به هر سختی بود به یاد آوردم و تماس گرفتم...کسی خانه نبود...روی پیغام‌گیر هم صدایی نا آشنا صحبت می کرد...نکند اشتباه گرفته‌ام؟ نه، شماره درست بود، صدا هم صدای دامادش بود...

آن روز و روز بعد همه‌اش در فکر روزهای "گل آقایی" بودم. خاطرات خوش و ناخوش. روز بعد خواندم که صابری در بیمارستان است...و دو روز بعد، صابری تمام کرده...

همیشه از اینکه به خاطر مسائل پشت پرده، حقیقت را پنهان می کرد، به او انتقاد می‌کردم...حتی با یک اخم خشک و خالی...می گفت: پسر! همین‌ها را هم تحمل نمی کنند! این جماعت(روحانیون سنتی) دنبال این هستند که طنز را "لغو" اعلام کنند و در مارا تخته! این‌ها کاریکاتور را تحمل نمی‌کنند...آن وقت به تو بر می‌خورد که فلان کارت سانسور می‌شود؟ اینها منتظرند تا ما را فاسق اعلام کنند...

هر وقت هم که کار اندکی سخت مىٰ شد، مجبور بود نامه‌ای از رهبر چاپ کند، یا نامه‌ای سرگشاده به او بنویسد که "ما مخلصیم"...
وقتی می‌خواست مجله را تعطیل کند، به نبوی گفته بود و نبوی هم به من. همان روز به او زنگ زدم و کلی گریه کردم...او هم دلداری‌ام داد. با آنکه همیشه منتقدش بودم، ولی می دانست که دوستش دارم، مثل پسری که از پدرش ناراضی است، ولی عاشق اوست.

صابری برایم نوشت که به کاری که می‌کنم اعتقاد داشته باشم...به همین دلیل ایده‌های دیگران را نمی‌کشم.البته از من خواست که آدم ‌ها را زشت نکنم، ولی زشتی درون آدم‌ها که دیگر دست من نیست! من با قلم ناتوانم، آنچه را می بینم می کشم.

دلم الآن بشدت برایش تنگ شد، و نتوانستم جند خطی به یادش ننویسم.
روحش شاد.