اولا، روز مزخرفی بود چون همه اش دراز کشیده بودم و یخ روی ورم های کلهام بود، ثانیا وقتی نذر میکنی از سیاست اندکی فاصله بگیری، سیاست ول کن تو نیست! ثالثا، تلفن دوستانم از آمریکا و اروپا و ایران و قطب شمال( چند کیلومتر پایین تر البته) خیلی دلداری ام داد، همینطور کامنت های پی در پی. خیلی ممنونم.
از شانسم هم همین امروز که قرار نبود کاری کنم، تماس گرفتند که باید مطالبی را برای یک جا که پس فردا به شما خواهم گفت کجاست ترجمه کنم. هم کاریکاتوریست باشی و هم مترجم...زرشک! معاون سردبیر هم اصلا حالی اش نبود که من بدبخت از بیمارستان رانده شده اصلا حال و حوصله هیچ کاری را ندارم. البته چون اصالتا مشارکتی است، و صغیر، او را می بخشم. تازه کچل هم هست!
امروز میخواستم به سینما بروم ولی نمیتوانستم. میخواستم دوچرخه سواری کنم، که دکتر گفته تا یک هفته سوار نشوم، می خواستم پیاده روی کنم که آن هم نشد. پس باز هم خواب و خواب و خواب و تلفن و تلفن و تلفن.
البته چند تا ایده بامزه در مورد کاندیداها به ذهنم رسید که یادداشتشان کردم...
زیاده عرضی نیست، ارزی هم نیست در ضمن...