زمستان ۸۱ بود و هنوز روزنامه دوباره باز شده "بهار" را نبسته بودند. ناگهان دیدم حسن یوسفی اشکوری از در روزنامه وارد شد، بدون عبا و عمامه! وقتی چند دقیقهای به سراغش رفتم، بدون اختیار گفتم: چقدر قیافهتان انسانی شده آقای اشکوری!
دیروز
مصاحبه سایت شرقیان با او را می خواندم. یاد جلساتش در دایرهالمعارف تشیع افتادم، که با دوستی پای مباحثش می نشستیم...در اولین نگاه میگفتی از آن آخوندهای حکومتی سو استفاده چی است، ولی تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد!
خلاصه من که اهل مرید و مراد بازی نبودم، ولی از او خوشم آمده بود. این مصاحبه هم مرا به حال و هوای سالهای ۷۴ و ۷۵ برد....