دیشب در تورنتو مراسمی برای اکبر برگزار کرده بودند، و بیشتر کسانی صحبت کردند که نه اکبر را میشناختند و نه دیده بودند ...خیلی جالب بود. حتی به علیرضا حقیقی که سالها با اکبر در جاهای مختلف کار کرده بود هم نگفتند تا اکبری که میشناخت معرفی کند...
یادم آمد به پاییز و زمستان ۷۸ که اوج کار اکبر بود. باید در حروفچینی برای حروفچین روزنامه مطلبش را می خواند...چرا؟ از بس که بدخط بود! این شده بود جوک حروفچینها، چه در عصرآزادگان و چه در صبح امروز. از خردادش دیگر خبر ندارم! آنقدر هم تند تند میخواند که نگو! انگار میدانست وقت کم میآورد تا همه حرفهایش را بزند. از تحریریه عصر آزادگان هر از گاهی چند نفری میآمدند طبقه پایین تا مطلب گنجی را ورانداز کنند تا براندازانه نباشد!
اسفند ۷۸، دو هفته قبل از ترور حجاریان زمزمه ترور اکبر بود...بچههای اندرونی به او خبر داده بودند که قرار است در یک مکان عمومی یک گروه به او حمله ور شوند و یکی از آن میان چاقو را در تن او فرو کند. در نهایت هم جرم به گردن گروه خواهد افتاد و همه زود بیرون خواهند آمد. یکی دو بار پا آن پیکان پر از کتابش مرا تا نزدیکیهای خانه رساند و همهاش بحث همین ترور بود...حتی شنیده بود که میخواهند در حسینیه ارشاد این کار را بکنند.
همه نگاهها متوجه اکبر بود که حجاریان را زدند. روز ترور حجاریان باید فضای صبح امروز و آفتاب امروز را می دیدی...قیافه اکبر را...در بیمارستان سینا باید میبودی و میدیدی هزاران نفری را که میآمدند و می رفتند. اکبر میآمد و می رفت...آنجا همه نگرانش بودند، همه جز خودش.
بعد از کنفرانس برلین، اکبر سرفهکنان از آلمان برگشت، دوستانش به او التماس کرده بودند که آنجا بماند، ولی او بازی مرگ را انتخاب کرده بود. همیشه میگفت... همراه وکیلش ریاحی در دفتر صبح امروز توقفی کوتاه کرد، و من هم خیلی سریع کتابش را به دستش دادم تا امضا کند، احتمالا آخرین امضا قبل از زندان. آنقدر بدخط بود که مجبور شد برای من هم بخواند، با سرفه...
در نمایشگاه کتاب چند هفته بعد، کتابهایش به چاپ چندم رسید...هزاران هزاران مشتاق داشت...
هر اکبری، اکبر گنجی نمیشود. امروز صبح در خواب همکار دیگری را که اکبر نام دارد دیدم، که برای اکبر هاشمی کار کرد، و در خواب با اکبر گنجی مقایسهاش کردم...
نه! هیچکس اکبر گنجی نمیشود!