دیشب خسته دل بودم و امشب دلشکسته.
نگران باشی، امیدت نا امید شده باشد، و دیگر هیچ...
نامه داریوش سجادی را خوانده باشی و شماره تلفنش را هم گیر نیاوری که به او بگویی خروس بی محل بودن چقدر بد است! آخر مرد مومن! اکبر دیگر نای خواندن ندارد، برای که نوشتهای؟ برای من؟ برای عمه من؟ برای طرفداران یا منتقدان یا ...
تحلیلهای دوزاری و چند ریالی جماعت برگشت خورده بیاعتبار شده را هم بخوانی که معلوم نیست میخواهند چه چیزی را ثابت کنند...
در میان همه نوشتههایی که امروز خواندم، نامه دکتر سروش از همه وزینتر و کاملتر بود. کاش گوش شنوایی بود و چشم بینایی...مطلب مهدی جامی هم کمی آرامم کرد...
حالا تا ابد می خواهیم دعوا کنیم که اکبر خوب کرده یا بد کرده...قهرمان است یا نیست ، وقتش الآن بود یا ۲۰ سال دیگر...من تمام وجودم درد می کند. دلم شکسته است. به خاطر اینکه کاری از دستم بر نمیآید. و کاری از دست هیچکس بر نیامده. جز دعا. جز آرزوی راحتی و رستگاری برای یک همکار. برای کسی به حرفش و قلمش وفادار مانده.
این درد نهفتنی نیست، طبیبان مدعی هم نمی توانند دوایش کنند. خزانه غیب هم به کلی ناپدید شده...