دولت خاتمی این روزها آخرین روزهایش را سپری میکند. مقامات محترم هم یکی یکی از او تقدیر میکنند و به خاطر نجابتش از او تشکر...(نجابت این مرد همه ما را به کشتن داد!)
خاتمی با امید آمد و با نا امیدی ما میرود. دلم می خواست با همان مهری که هشت سال پیش به او داشتم می نوشتم. نه، مهری که از سال ۷۰ به او داشتم. سال ۷۱، اول باری که به غرفه گلآقا آمد و از او عکسی انداختم، و فلش دوربینم کار نکرد. چه مهربان بود. یا آن روز که برای سالگرد گلآقا آمده بود ساختمان جدید مجله، سال ۷۲، وقتی خبرنگار همشهری با دکتر حبیبی وارد گفتگو شد و خدا بیامرز صابری روی ترش کرد، رفتار ملایم خاتمی برایم بسیار جذاب بود. چند هفته بعدش به روزنامه همشهری آمد و عطریانفر او را در روزنامه چرخاند، به سرویس ما آمد و همه کاریکاتورهای آرشیوی و چاپ شده را دید و چند دقیقهای صحبت کردیم...
گذشت و گذشت، نمایشگاه مطبوعات سال ۷۷، هنوز روزنامه زن راه نیافتاده بود، ولی ویژهنامه های نمایشگاه را منتشر می کردیم...آمد و لبخندی زد...سال هشتاد وقتی برای دور دوم مشارکتیها در روزنامه نوروز قربان صدقهاش می رفتند، نوشتم که کار ما روزنامهنگاران و کاریکاتوریست ها انتقاد است و باید با نقدمان یار خاتمی باشیم نه با تملق. دوستانش ترش کردند، ولی ابطحی از طرف او زنگ زد و تشکر کرد. چندی بعدش به خاطر یادداشتهای ضد وزارتنیرویی که در نقد سیاستهای سد سازی آن جماعت نوشته بودم از دفترش زنگ زدند که میخواهد مرا ببیند...آن روز بدون آنکه شنود زیر میزش ثبت کند با لب تکانی در باب کاریکاتور«استاد تمساح» حرف زد...
راستش از خاتمی دلگیرم. اعتقاد دارم که میتوانست بهتر عمل کند و نکرد. شاید طرفداران حرفهای او باز داغ کنند که نباید از این شخصیت لطیف انتظار نامعقول داشت...من که از یک نویسنده یا ناشر چیزی نمیخواستم! از یک رییس جمهوری میخواستم که حامی ما باشد. اصلا حوصله غر زدن و ننه من غریبم( که البته در کانادا غریبه هم هستم!) کردن ندارم، ولی آخر این سزای ما نبود. سزای امید، داور، مسعود، حسین، سینا، احمد،عماد، و...اکبر نبود! اصلا منکر کارهای خوبش نیستم. همین که جرات کرد بیاید و دور اول باری را بر دوش بگذارد کم چیزی نیست، ولی چرا دور دوم آمد؟ با آن اشک و قیافه غمآلود در وزارت کشور؟
خاتمی را همان جماعتی که دورش را گرفته بودند ناکار کردند. بادمجان دورقابچینهایی که منافعشان به حضور او در راس قدرت وابسته بود. الآن هم که تاریک مصرف او تمام شده، از شر برادر بیسیاست و بی کیاستش راحت خواهند شد. رضا خاتمی کی باورش میشد کشکی کشکی نماینده اول تهران شود و بعدش هم نایب رییس قوه مقننه؟
نمیتوانم از او متنفر باشم، چون واقعا دوستش دارم، ولی نمی توانم دلگیر هم نباشم. لحظههایی که در تنهایی شدید، احساس آوارهگی جانم را به لبم میرساند، فقط قیافه او را می دیدم که تنها مقابل قدرت کرنش میکند و یادش رفته چه قولی به ما داده بود. لحظههایی که در جیبم جستجو میکردم تا پولی بیابم و در سرمای ذلیل کننده کانادا با قهوهای خودم را گرم کنم، و از ترس کم آوردن برای بلیط اتوبوس، پشیمان می شدم. هم به خودم ناسزا می گفتم و هم به خاتمی. شاید بیخودی باشد، ولی هنوز سوز آن "سوز" دارد مرا میسوزاند. تازه من شاید بسیار خوش شانس تر از خیلیهای دیگر باشم.
دوران هشت ساله او بر من یکی که خیلی بیشتر گذشت. شاید برای عشاقش کم هم باشد، و دولت بو اسحاقیاش را مستعجل بدانند.
شاید در دوران خاتمی بیشترین کاریکاتورها را کشیدم. کمیتی که البته نمیتوانم به آن ببالم، چرا که از کیفیت خیلی از کارهایم ناراضیام. با این همه، با امید بسیار کار کردم، هدف داشتم و تجربه بسیاری کسب کردم. این دوران برایم بسیار ارزشمند است؛ هزاران طرح، صدها مقاله و یادداشت، ۶ کتاب(۴ تایش با داور نبوی بود)، چند جایزه کشکی و پشمی ، چند کار مهم و غیر مهم، طی کردن دوران تفریحی اجباری ۶ روزه در هتل اوین، سین جیم شدنهای نسبتا دردناک بعد از آن و تبعید، کار کردن در خشکشویی و در مغازهای دیگر...
نه، ناشکری نمی کنم. دوران خیلی بدی نبود، ولی میتوانست خیلی بهتر باشد. دوست دارم در کمال آرامش دوران خاتمی را به تصویر بکشم، شاید چیز خوبی از آب در آمد...
صد حیف که آخرین روزهای آسید محمد همزمان با سختترین لحظات عمر اکبر است، لحظاتی که برای خانواده اکبر بسیار سنگین و دردناک است. کاش میتوانست مثل یک مرد به دیدن اکبر و خانوادهاش برود، کاش...