شبها وقتی شیفت کار من تمام میشود و اندکی برای دور ماندن چشمانم از مانیتور فرصت پیدا میکنم، دوربین فزرتیام را بر میدارم از برجهای زهر مار تورنتو عکس می اندازم، کلی هم کیف دارد که بتوانی نورپردازیهای عجیب و غریب اینجا را در عکسات منعکس کنی.
چمعه شب، بعد از کار آمدم تا کرم هر شب را بریزم و عکسهای عجیب و غریبم را بیاندازم. داشتم در پیاده رو از کنار چند تاکسی رد میشدم که یکهو یک راننده سیاهپوست از ماشیناش پیاده شد و به طرف من آمد. راستش اندکی خوشحال بودم که مثانهام پر نیست، وگرنه فیالفور زرد کرده بودم و شلوار جینام سبز می شد!
راننده ذکر شده آمد و با لهجه شرقآفریقاییاش گفت:"من تو را میشناسم!" گفتم نکند مرا با مسافری که کرایهاش را نداده اشتباه گرفته! گفتم:"فکر نکنم، شاید اشتباه گرفته باشی..." گفت:'نه! تو همان کاریکاتوریست ایرانی نیستی که سیبیسی نشانش داد؟"
چشمانم اگر میتوانست مثل احمدینژاد۳۶۰ درجه درون حدقه بچرخد، میچرخید، ولی نچرخید! او که تعجب مرا دید، توضیح داد که دو بار آن برنامه را دیده(هم بار اول و هم نصف شب که دوباره پخش شده)...راننده تاکسی سومالیایی آنچنان از برنامه تعریف میکرد که انگار از من در باره ماجرا بیشتر خبر دارد!
آقایی که شما باشید، اندکی عقده خود کم باحال بینی ما رفع شد، ولی برایم جالب بود. سریع زنگ زدم به فرید سیبیسی و گفتم که دسته گلی که به آب داده دارد نتیجه میدهد. همین که یک مخاطب ساده اینقدر اصل ماجرا را بعد از دو ماه به یاد دارد، خیلی جالب است