یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, September 07, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۵
در خرداد و تیر ۷۶، تعداد زیادی از کاریکاتورهایم سانسور شد. اصلا برایم قابل تصور نبود. انتخابات را برده بودیم، ولی اوضاع بدتر شده بود، لا اقل برای من. کارهای بقیه هم سانسور می‌شد، ولی آمار کارهای حذفی من بیشتر بود. سیستم تایید یا رد کار هم بامزه بود. روی کاریکاتور یک برگه کاغذ سفید می‌کشیدیم، و یک برچسب هم روی آن می‌زدیم، که نام طراح، کیفیت اثر و تایید، آرشیو یا رد اثر هم روی بر چسب جاپ شده بود. نکته بامزه این بود که بعضی کارها تایید می‌شد، ولی کنارش هم می شد خواند:"چاپ نشود".

من گیج شده بودم، نمی‌دانستم چه بکشم، و نمی‌خواستم هم فقط گل و بلبل نقاشی کنم. تا اینکه با عطریان جلسه‌ای گذاشتیم. علی مریخی دبیر سرویس ما بود که به خاطر محروم شدن از ماشین و آپارتمانی که عطریان به بقیه دبیران داده بود، همیشه مسائل را به ماجراهای مالی خودش می‌کشاند. عطریان در آن سال از چند روزنامه خارج از کشور بازدید کرده بود و کلی تعریف می کرد... از او در باره کاریکاتور در روزنامه فرانکفورتر الگماینه که از سیر تا پیازش را برایمان با آب و تاب تعریف می‌کرد پرسیدم...کلی گفت و اشاره کرد که آنجا به یاد ما بوده...از او پرسیدم الآن که فضا آزادتر است چرا اینقدر سانسور می‌شویم. جوابش خیلی تلخ بود:
" اون موقع که کاریکاتور چاپ می‌کردیم، فضا بسته بود و نیمی شد از طریق مقاله حرفا رو زد، الآن که آزاد شده‌س(اصفهانی خوانده شود) همون حرفا رو راحت می‌زنیم. شوما هم کارتو بکن، پولتو بیگیر..."

راستش آنقدر عصبانی شدم که اصلاحات به دست سو‌استفاده‌چی‌هایی مثل او افتاده که حد ندارد. یعنی تاریخ مصرف ما عملا تمام شده بود.نه؟ من هم گفتم :
"آقای عطریان، برای من جالبه که روزنامه‌ای مثل فرانک‌فورتر آلگماینه که در کشور آزادی منتشر می‌شه، کاریکاتور داره، لاب سردبیرش مغز خر خورده و نمی‌دونه در شرایط آزاد لازم نیست کاریکاتور چاپ بشه..."

چند لحظه سکوت...

من دیگر آنقدر عصبانی بودم که اهمیتی نداشت عطریان چه بگوید. می‌دانستم که ماندنی نخواهم بود. کار کردن با چنین آدمی که همه برایش حکم ابزار را دارند تف سر بالاست.

در آن ماه‌ها بیشتر کارهایم را برای ویژه‌نامه بورس همشهری می‌کشیدم و با قدیمی که او هم با دبیر سرویس اقتصادی مشکل داشت کار می‌کردم. آن دبیر سرویس اقتصادی هم مدتی بعد دبیر صفحه ۳ شد و کاریکاتورها را بررسی می‌کرد...همان دبیر سرویس بعدها مدیر مسوول روزنامه آفتاب امروز شد. و در روزنامه بنیان از یکی از روزنامه‌نگارها کتک نسبتا ملایمی خورد و چند جای بدنش تا مدت‌ها کبود بود.

در پاییز ۷۶ با برنامه قاصدک تلویزیون هم کار می کردم . کار را نبوی برایم جور کرده بود. در آن برنامه باید کاریکاتور مهمان آن قسمت را که استاد دانشگاه یا محقق بود را همراه با طرحی متنناسب با رشته کاری اش می‌کشیدم. تا اینکه زیرآبم به خاطر یکی از کاریکاتورهایم در "مهر" که در نقد لاریجانی وپورنجاتی که بعدها اصلاح‌طلب شد خورد. مشکل مالی شدیدی داشتم و مانده بودم چه کار کنم. از یک طرف نمی‌خواستم در روزنامه همشهری بمانم، از طرف دیگر دیگر تنها نبودم.

وقتی زمزمه راه افتادن "جامعه" به گوشم خورد، به زیدآبادی و دکتر مردی‌ها گفتم می دانند آنجا باید با چه کسی صحبت کنم؟ گفتند با "شمس" آنجا رفتم و شمس هم مرا به احمدرضا دالوند معرفی کرد. برخورد سربالای دالوند آنقدر برایم تلخ بودکه حد ندارد. او می‌خواست به جای کاریکاتور تصویرسازی کنم، ادعای وحشتناکی هم داشت. از چند نفر از بچه‌ها کار گرفت، و کارهایشان چاپ شد ولی دیدم خبری از کار من نیست. کارهای بدون شرح را می‌پسندید و با آنکه جلایی‌پور و شمس ادعا می کردند جامعه جای چاپ آثار همه دیدگاه‌هاست، ظاهرا دیدگاه من در اقلیتی دردناک قرار گرفت. غرورم شدیدا آسیب دیده بود، و حس می کردم بعضی از دوستانم که آنجا پذیرفته شده اند دلشان از گرفته شدن حال من اندکی خنک شده...

آخرین کاریکاتوری که به جامعه داده بودم را پس گرفتم و هفته بعد هفته‌نامه مهر چاپش کرد. یکی از بچه‌های جامعه کار را به شمس نشان داده بود و شمس هم گفته بود این را چرا ما نداشتیم؟ بعد یادش آمده بود که دالوند مانع چاپ کاریکاتور شده بود...کاریکاتور کرباسچی که مثل شهردار مادلن به دادگاه رفته تا دیگر (ژان‌والژان‌ها)شهرداران مناطق پرونده شهرداری را آزاد کند... همه آن شهردارها هم کرباسچی بودند.

آن روزها تصمیم گرفتم حتی به قیمت بی‌پولی، منت کسی را نکشم، و اگر از من دعوت کردند به سراغ روزنامه‌ای یا جایی بروم. بعدها فهمیدم این روش بسیار منطقی‌تر است...