یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, September 06, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۴
ظهر روز بعد از چاپ آن کاریکاتور، تلفن سرویس گرافیک زنگ زد و فردی با صدایی نکره می‌‌خواست با آقا یا خانم نیک‌آهنگ کوثر حرف بزند، من هم گفتم: "تشریف ندارند، امرتون رو بفرمایید تا براشون پیغم بذاریم..." طرف شروع کرد به فحش دادن و تهدید کردن، که روز انتخابات وقتی انصار بریزه همشهری رو بگیره، اون روز این "نیک‌آهنگِ بدآهنگ" می‌فهمه چه گهی خورده...چنان می‌کنیم و چنان...

راستش هم خنده ام گرفته بود و هم اندکی هیجانی شده بودم. چند روز بعدش که برای کاری به ریست جمهوری رفتم و یکی از محافظان هاشمی با اطمینان از رای آوردن خاتمی صحبت می‌کرد، اندکی خیالم راحت‌تر شد، با آنکه باور کردن پیروزی خاتمی یک کمی سخت بود.

ژیلا بنی یعقوب هم آن روزها با میرسلیم گفتگویی کرده بود که انعکاسش بشدت به ضرر جناح راست شد؛ در مورد ممنوعیت حمایت فرهنگیان از کاندیداها، در حالی که سالآمبور فروش‌ها وقصابان آزاد بودند از کاندیدای مورد نظرشان(ناطق) پشتیبانی کنند.

من هم کاریکاتوری در این باره کشیدم، و روز بعد تلفن‌چی همشهری گفت خیلی پیغام داشته‌ام. راستش خوشحال هم بودم، چون بعد از مدت‌ها کاریکاتور را جدی گرفته بودند و فقط گوشواره زینتی صفحه سوم روزنامه نبود.

یکی از ماجراهای جالب آن روزها، انتقال جوک‌های مطرح شده از کاریکاتورهای چاپ نشده بود. بعدا فهمیدم ماجرا از کجا آب می‌خورده است. من عادت داشتم طرح‌هایم را قبل از چاپ به همکارانم نشان دهم و نظرشان را بپرسم. مثلا اگر بی‌مزه بود یا تند یا هر چیز دیگری، فرصت داشتم کار را اصلاح کنم. در دو سه هفته منتهی به دو خرداد، بعضی از طرح‌ها چاپ نشد، ولی بعضی از بچه‌ها که با ستاد خاتمی کار می‌کردند به نحو معجزه آسایی سوژه‌ها را برای جماعت ستاد می بردند. یک بار هم فتوکپی یکی از کاریکاتورهای رد شده‌ام را در دست یکی از طرفداران خاتمی در میدان محسنی دیدم. یعنی تنها راه این بود که یا عطریان و حاجی بعضی از کارها را به ستاد فرستاده بودند یا بچه‌های همکار از آرشیو همشهری به نحوی کش رفته بودند...روزی در تاکسی نشسته بودم، و راننده لطیفه‌ای تعریف کرد:" ناطق اصلح‌تره، ری‌شهری اصلحه، خاتمی اصلا، اون زواره ای هم اصغره"...یخ کردم. دقیقا این کاریکاتور رد شده من بود!

بچه‌های ستادخاتمی هم دو سه تا جوک تعریف کردند که باز زیادی آشنا بودند! من به یکی از بچه‌های ستاد ری‌شهری هم که در همشهری کار می‌کرد مشکوک بودم، ولی دلیلی پیدا نمی‌کردم، جز اینکه به هزار و یک دلیل فکر می‌کردم اطلاعاتی است و از این کارهای عجیب و غریب می‌کند...

سه روز مانده به انتخابات، جایی مهمان بودم و خواستم زودتر از سر کار جیم بشوم. یک ماشین در بست گرفتم برای نیاوران. سوار پیکان سیاه رنگ که شدم دیدم طرف چفیه بسته... هیکلش کمی از الله‌کرم درشت‌تر بود و روی صندلی عقب ماشین چند بسته ویژه‌نامه "یا لثارات" را تلمبار کرده بود. یکی را هم به من داد و پرسید اینجا کار می‌کنی؟ من خودم را زدم به کوچه علی‌چپ...گفتم کجا؟ گفت از کوچه تندیس اومدی مرد مومن، خب مگه همشهری نیستی؟ گفتم دانشجو هستم، اومدم از یکی از بچه پولداراهای همکلاس جزوه بگیرم...کلی هم فحش دادم به جردنی‌های پولدار بد جنس و تازه به دوران رسیده...از شانسم آن روز سری به دانشکده زده بودم و از کمد جزوه زمین شناسی ایران دکتر درویش‌زاده دوران لیسانس را در آورده بودم تا به یکی از بچه‌های دانشگاه آزاد برسانم. همراهم بود، و تنها جزوه ای بود که رویش اسمم را ننوشته بودم...گذاشتمش رو و طرف زیر چشمی دید که مربوط به زمین شناسی است. ...بعد پرسید تو که از بچه پولدارا بدت میاد چی شد ماشین دربستی گرفتی؟ تازه میری نیاورون؟ دیدم بابا عجب گیری افتاده ام! گفتم آقا زن‌ذلیلی و مادر زن‌ذلیلی باعث ولخرجی میشه! باید برای عرض ارادت برسیم خدمتشون. بعد شروع کرد پرسیدن در مورد اینکه به چه کسی می‌خواهم رای بدهم، گفتم ری‌شهری! جوری نگاهم کرد که داشت با چشمانش می‌گفت:خر خودتی! گفتم چون به نظرم نه راسته نه چپ، مورد تایید آقا هم هست. گفت آقا فقط یه نفر رو تایید کرده...بعد ش هم بحث را کشید به همشهری، که روز انتخابات هوا خواهد رفت! گفتم هوا چه صیغه‌ای است؟ گفت روز انتخابات کارشون تمومه...باید قیافه من را آن لحظه می‌دیدید!


راننده از طرف بزرگراه صدر وارد شریعتی شد. نزدیکی‌های آب‌میوه توچال ایست بسیج گذاشته بودند. صفی ۲۰۰ متری از ماشین، راننده از همه آنها سبقت گرفت تا به برادران رسید، سری تکان داد و رد شد. دیدم ماشینی را که اعلامیه‌های خاتمی را دارد متوقف کرده‌اند، ولی ماشین او از زور ویژه‌نامه یا لثارات داشت می‌ترکید و کسی کاری به کارش نداشت.

در ۳۰۰ متری مقصد گفتم رسیدیم، او از من بهتر آنجا را بلد بود گفت نه دادش جلوتره، گفتم نه جون شما، باید براشون گل بخرم...رفتم پولش را دادم و راه افتادم سمت گل‌فروشی نزدیک خیابان مژده، دیدم طرف ایستاده... بعد از اینکه مجبور شدم گل بخرم( چون آن شب اصلا قصد چنین کاری نداشتم!) تند وارد یک از کوچه‌های منتهی به نیاوران شدم و خودم را گم و گور کردم.

روز بعد که به روزنامه رفتم ماجرا را به یکی از بچه‌های مرتبط با ستاد خاتمی گفتم. گفت شایعه شده که روز انتخابات از میدان ولی‌عصر انصار به روزنامه سلام، ستاد خاتمی و روزنامه همشهری حمله خواهند کرد، و گروهی هم از بچه‌های ایست بازرسی جردن زحمت برادران را به خاطر بعد مسافت کم خواهند کرد. می‌گفت تصمیم دارند بعد از رای آوردن ناطق، چند تا از بچه‌های رسالت و کیهان را به دبیر سرویسی برسانند و خیلی‌ها هم از روزنامه خواهند رفت یا رفتانده می‌شوند!

آن روز در هفته‌نامه مهر، یکی از بچه‌ها که بعدا فهمیدم عضو حفاظت اطلاعات سپاه است گفت داری تند میری اخوی...

روز دوم خرداد بعد از رای دادن راهی روزنامه شدم، چند نفر از ما که شایعه حمله را جدی گرفته بودیم به نحو عجیبی می‌خواستیم هر چه زودتر از آمار و ارقام سر در بیاوریم. وقتی از شهرستان‌ها خبر رسید که خاتمی جلو است، اندکی خیالمان راحت شد. آن روز تازه فهمیدم این احمد زیدآبادی هم چیزهایی حالی اش می شود! خداوند از سر این نژاد پرستی نصفه نیمه ما بگذرد! احمد هم سیاه(زیادی سبزه!) بود، هم لهجه داشت! آنهم از نوع سیرجانی! ما تا آن موقع حرف تحلیل‌گران لهجه‌دار را جدی نمی گرفتیم! بعدا ثابت شد که بابا طرف این‌کاره است! دانشجوی دکترای علوم سیاسی که کشک نمی‌گوید!

روز دوم خرداد کدخدا زاده، لقمانی، توکلی، رضوی، امیرشاهی انگار نوشادر به خودشان ...کرده بودند و همه‌اش بالا و پایین می‌رفتند. یعنی آیا ناطق شکست خورده بود؟

پیروزی خاتمی، پایان روزهای آزاد همشهری بود. و ما انتظارش را نداشتیم...
ادامه‌دارد