بهمن سال ۷۶ درگیر ویژهنامه سینمایی دهه فجر همشهری بودم، اصلا حال و حوصله کشیدنطرحهای انتقادی نداشتم، چون یا چاپ نمیشد، یا خودم پارهشان می کردم. تا آنکه برای ویژهنامه دو سه تا طرح بودار کشیدم که ظاهرا صدای بعضی از ارشادیها در آمده بود. یک شب که از سینما فلسطین به روزنامه برگشتم تا کارم را اجرا کنم، دیدم جوانی اندکی چاق و عینکی آنجاست و دارد ویژهنامه را ورق می زند. فرج بال افکن دبیر هنری روزنامه آشنایمان کرد...آقای تابش...اسمش را شنیده بودم، آهان! مدیر کل وزارتی ارشاد و خواهرزاده خاتمی... از آن زمان با هم رفیق شدیم و همیشه کلی داستان داشت که برایم تعریف کند. از زبان او شنیدم که یکی از طرحهایم در باره سیاستهای معاون سینمایی اندکی بحثبرانگیز بوده...من هم خوشحال شدم که بعد از مدتها توانستهام لا اقل انگشت توی چشم کسی بکنم!
هفتههای آخر سال در همشهری به سرعت میگذشت و امیدی به بهتر شدن اوضاع نبود. عطریان و تیمش آگهی میگرفتند و اسکناس روی اسکناس میچیدند...روزی همه را به طبقه چهارم دعوت کرد تا نظرشان را در باره بهبود وضع روزنامه جویا شود. چند نفر از دستمال به دستها مثل همیشه با زبان تملق صحبت کردند، میخواستم چشمشان را در بیاورم! نوبت من که رسید، گفتم آقای عطریان، مهمترین شخصیت روزنامه را دعوت نکردهاید! گفت آقات حاجی که وزیر شده، کی را می گویی؟ گفتم دبیر سرویس آگهیها که نه تنها در همه صفحات روزنامه مطلب دارد، که انگاری سرویسهای دیگر مهمان صفحات او هستند، ۶۵ در صد روزنامه را ایشان در اختیار دارد، پس او باید حرف اول و آخر را بزند، او تعیین می کند چه طرحی چاپ شود، جه مطلبی رد و ...
گفتم شما و ایشان آگاهی نامه همشهری را به آگهی نامه تبدیل کرده اید، پس نظر خواستن از ما خیلی جایگاه قابل دفاعی ندارد. لبخند خشکیده قدیری، فردنیا، دریایی و صدری را باید می دیدید...
عید ۷۷ رسید. داور زنگ زد که برای کاری پیشش بروم، گفت که فائزه میخواهد روزنامهای در بیاورد، برای کاریکاتورش چه فکری در سرت هست؟ با بدجنسی گفتم یادت می آید روزنامه همشهری را؟ که از من خواستی طرح بنویسم و آنوقت بقیه را آوردی آنجا، حالا باز هم از آن حرفها زدی؟ گفت نه به خدا، این دفعه جدیه!
روزی در اواخر فروردین از من خواست که به دفتر کار فائزه در خیابان آصف بروم...ابوالفضل زرویی نصرآباد و همسرش هم آنجا بودند. فائزه را اولین بار از نزدیک میدیدم. ما چند نفر هسته اولیه روزنامه زن بودیم...
آن روز با مدیر مالی فائزه که مهندسی شیرازی و در عین حال بسیار خالیبند و قالتاق به نام سیادتان بود آشنا شدیم. خودش حدود ۵۷-۸ سال داشت و دیدیم خانم جوانی با لهجه غلیظ شیرازی دارد با او صحبت می کند، گمان کردم دخترش است، ولی معلوم شد همسر اوست.
سیادتان مامور پول جمع کردن برای انتشار روزنامه بود، و از قیافه اش می شد فهمید که فرق روزنامهنگار و کارگر ساختمانی را نمیداند. همین بدفهمی او بعدها مایه دردسر بچههای روزنامه زن شد.