یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, September 11, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۱۹
جمعه بعد از ۱۸ تیر که به روزنامه رفتم، دیدم تعداد کمی از بچه‌ها سر کار آمده‌اند. بیشترشان رفته بودند کوی دانشگاه تا ببینند چه خبر است. ولی من در کمال شجاعت ماندم دفتر روزنامه! شروع کردم به خواندن اخبار رسانه‌ها و دیدم ماجرا کمی جدی تر از چیزی است که گمان می‌بردم.

سر ماجرای اصلاحیه قانون مطبوعات طرح اولیه(اتود) کاریکاتور تمساح را کشیده بودم و گذاشته بودم برای روزهای بعد، ولی ماجرای کوی باعث شد بماند برای ۶ ماه بعد! ای کاش آبدارچی روزنامه که مواظب بود طرح‌های من از روی میز گم و گور نشود آن را برای چهارشنبه سوری بلند می‌کرد!

یکی از آن روزها، همراه آسیه امینی به خیابان جمالزاده رفتم تا ببینم میزان درگیری چقدر است. فقط اراذل و اوباش محترم و کوپن فروشان عزیز را می‌دیدم که دارند آچر پرت می کنند و شیشه‌های یک اتوبوس را می شکنند. به این نتیجه احمقانه رسیدم که این جماعت را گروهی دارد هدایت می کند تا جنبش دانشجویی و اعتراضات دانشجویان در کوی را منحرف کند.این آکرین باری که خودم را به یک درگیری نزدیک می‌کردم!

آخر هفته، شایعه شده بود که من را دستگیر کرده‌اند،البته به خاطر آن طرح‌های تند و تیز که سر ماجرای کوی کشیده بودم...روز جمعه با کوله پشتی سر کار رفتم! لباس خواب، قرآن، حافظ، قرص‌های قلب و میگرن، حوله و ... چون منتظر خبر بدی بودم! وقتی هم وارد روزنامه شدم بچه‌ها انگار با شبح روبرو شده‌اند. آنها هم شنیده بودند که مرا گرفته‌اند.

آن روز، سر وکله کاملیا پیدا شد! از آمریکا برگشته بود برای تهیه چند گزارش. آمده بود پیش لیلاز، و لیلاز هم می‌خواست یک جوری دست به سرش کند و...آن روز کمی سر به سر لیلاز گذاشتم، و نمی‌دانید چقدر کیف داشت!

هفته بعدش دستگیر شد.

اوائل ماه مرداد پدر شدم، و وقتی شیرینی بردم دفتر روزنامه، کلی سر به سرم گذاشتند. یکی از خانم‌ها که اندکی می‌خواست خودشیرینی هم بکند، پرسید:فرزند اولتونه؟ گفتم: رسما بله! بعد از مدتی دیدم دارد می‌آید و اصلا جعبه شیرینی را خالی می‌کند! بی هوا گفتم خانم ویار داری؟ و بعد متوجه شدم اصلا ازدواج هم نکرده! خداوند از سر گناهان ما بگذرد!!!

آن روزها بعد از آرام شدن فضا تفریحات جالبی داشتیم! پشت محوطه روزنامه، فضای بازی بود که سگی "گر" دائم در آن بالا و پایین می‌رفت. همکاری هم داشتیم به نام زهرا مشتاق که نمی‌دانم عضو کدام انجمن حمایت از حیوانات نبود! گمانم آن سگ زبان بسته را نجات داد و با خودش برد. هر روز کلی تعریف می‌کرد از جک و جانورهایش و ما هم حسابی تفریح می کردیم...بعد از افسردگی دوران کوی دانشگاه، شاید ماجراهای مشتاق و سگ اش نجات بخش روان‌های پریشان ما شده بود!

یکی از روزها، شنیدیم که ستاد احیا امر به معروف و نهی از منکر، از روزنامه شکایت کرده، هر چه گشتم ببینم چه عکس سکسی یا مطلب تحریک کننده‌ای وجود داشته که برادران را دچار مشکلات ویاگرایی کرده، سر در نیاوردم! وقتی مدیر مسوول و برادرش از دادگاه برگشتند، فهمیدم یک سوم شکایت‌ها از کاریکاتورهای من بوده است! هر چه به آنها نگاه کردم، نتوانستم تحریک شوم! آخر ستاد احیا امر به معروف و نهی از منکر چه یافته بود؟ لابد اسم داروی نظافت آنها را به یاد موضع مصرف دارو انداخته بوده است! یکی از رفقا پیشنهاد کرد کاریکاتورها را در قطع مجله منتشر کنیم و بدهیم دست فروشندگان مجلات آنچنانی میدان توپخانه! چون ظاهرا کاریکاتورهای من مشکل منکراتی داشتند!

آخر تابستان آن سال، به دو روزنامه دیگر هم پیوستم، آفتاب امروز واخبار اقتصادی! در مورد آفتاب امروز ماجرا جالب بود. رمضانپور سر دبیرش بود و ایرج اسلامی شریک سابقم در شرکت "آرنگ" معاونش. چون به خودم قول داده بودم برای کار گرفتن، پیش کسی نروم تا سنگ روی یخ بشوم، زنگ زدم به آنها و گفتم: شما خجالت نمی کشین از یک کاریکاتوریست گنده مثل من دعوت نمی‌کنید؟ البته منظورم ابعادم بود! اسلامی گوشی را داد به رمضانپور و او هم گفت: حالا خودت رو لوس می‌کنی که ازت دعوت کنن؟ پاشو بیا اینجا ببینم...به این ترتیب او از من خواست که آنجا بروم!

و این هم روشی غیر استاندارد بود برای پیوستن به روزنامه در حال تاسیس!!!

روزنامه اخبار اقتصادی هم داشت راه می‌افتاد و داور به من گفت که سحرخیز می خواهد تو را ببیند. ما هم رفتیم از سر کامروایی سحرخیز را دیدیم.

در باره این دو روزنامه بعدا خواهم نوشت.
ادامه دارد