سر شب که به خانه رسیدم ، از فرط خستگی جلوی تلویزیون خوابم برد و اصلا به پیغامگیر تلفن توجه نکردم. با صدای تلفن بعدی بیدار شدم، ولی تا آمدم گوشی را بردارم قطع شد، دیدم ۱۰-۱۲ تا پیغام رسیده. اولی، از دفتر حاجی زم بود...دومی...پنجمی... و آخری، که میگفت لطفا در اولین فرصت با شماره موبایل حاجآقا تماس بگیرید.
نمیدانستم ماجرا چیست، گفتم نکنه بعد از استعفا از هفته نامه مهر، حاجی دوباره به فکر افتاده از ما دعوت کنه...دمش گرم...
ساعت ۶و نیم صبح روز بعد از آفتاب امروز به او زنگ زدم، کلی سلام و احوالپرسی...گفت کار خاصی نداشته، الا اینکه قرار بود دیروز آقای نیکآهنگ و یزدانپناه دستگیر بشن، به خاطر کاریکاتور سالگرد...آقای شاهرودی به اصرار حاجآقا ایزدپناه معاونش دست نگه میداره و هیاتی تشکیل میشه، همون بعد از ظهر، و در به در دنبال شما می گشتیم که بیایید و توضیح بدین ماجرا رو، فکر کرده بودن که چشمبند فرشته عدالت عمامه هست و شما روحانیت رو هم ...
انتظار داشتید برق سه فاز از ماتحت من نپرد؟ بعدش هم از من خواست که مدتی مواظب باشم...
حاجی زم برای هیات توضیح داده بوده که من همکار حوزه هنری بودهام و در مورد کاریکاتور فقط سو تفاهم بوده و این حرفها، وظاهرا ایزدپناه هم به داد یزدانپناه رسیده بود...چون ارتباطکی با هم داشتند. برای رها شدن یزدانپناه از خطر هم باید اول کار من را رفع و رجوع می کردند...که بخیر گذشت.
همان موقع به رمضانپور گفتم، او هم به فکر فرو رفت، گفت چند روزی گل و بلبل بکش...
عصر در روزنامه آزاد دیدم قیافه چند تا از بچهها که خبردار شده بودند اندکی تغییر کرده. امیر نخعی، هوشمند، عباس عظیمی حرفی نمیزدند، ولی معلوم بود چیزی میدانند، که قرار بوده آن روز کارشان از دست برود و الآن از بغل گوششان گذشته...
هفته بعدش بود گمانم که سه چهار روزی مهمان سازمان منطقه آزاد کیش بودیم، و یک کم از فشار روحی آن فضا کم شد.
آن روزها دختر خبرنگاری به روزنامه آمده بود، چادری که می گفت ترک است و تبریزی، دانشجوی پزشکی است و (اسمش را نمی آورم تا سو تفاهم جدیدی درست نشود!!!) به نحو عجیبی رفتارهایش به بعضیها شباهت داشت الی اینکه چادری بود، چند هفته بعد چادرش را درآورد، و آنقدر زیادی صمیمی شده بود با همه که حد ندارد. من بشدت به چنین تیپهایی بدگمان بودم(و هستم) بخصوص که جان میدهند برای خبرچینی و تجربه کم آن سالها به من ثابت کرد که درست فکر می کرده ام. طرف در آن واحد در چند روزنامه رفت و آمد داشت و با چند نفر خیلی زود رفیق شده بود.
بعد از مدتی فهمیدیم که ماجرای دانشجوی پزشکی بودنش هم کشک است. سالها بعد که در روزنامه جهان فوتبال کار می کردم، فهمیدم که افتاده به رابطه بازی با فوتبالیستهای پولدار. و آن موقع اصلا شباهتی با روزهای روزنامه آزادش نداشت. بعدا در روزنامه بنیان هم همکار ما شد، و من از روی عمد هر از گاهی کاملیا صدایش می کردم!
روزی به او گفتم که این کارهایی که میکند برایش عاقبت خوبی نخواهد داشت. همین منطق را بعضیها هم داشتند و چندان سابقه مثبتی برایشان به ارمغان نیاورده. گفت مگر چه اشکالی داره؟
آن روزها دیگر لیلاز یکی در میان می آمد، یا اصلا پیدایش نمیشد. شوهر خواهر یزدانپناه سر دبیر ما شد. و این اول بدبختی بود. فامیل بازی! فهمیدیم طرف سمتی در کیش داشته و احتمالا گند زده(ظاهرا مسوول فاضلاب کیش بوده-آنجا را که گند زده باشد، بقیه اش را خودتان حدس بزنید)،و حالا گذاشتهاند روزنامه را به گند بکشد. وای!
راستش سعی میکرد خیلی مراقب من باشد، من هم یاد گرفته بودم چطوری می شود کارها را از رد شدن نجات بدهم، و او اصلا نمیدانست دارد چه کار میکند. بعدها میتوانستم بفهمم که کار کردن با آدمی که اصلا سابقه درست و حسابی مطبوعاتی ندارد، چقدر خطرناک است. و یزدانپناه برای بار دوم اشتباه بزرگی کرده بود. بار اول خواهرش را به این مرد سپرده بود، بار دوم روزنامهاش را(فاضلاب کیش فدای سرش).
ادامه دارد