دیماه ۷۸ بسیار زود گذشت. میتوانستی متوجه افت آرام آرام روزنامه باشی. سردبیر جدید شاهکاری بود. قیافه بچههایی که میخواستند برایش جا بیاندازند دارد اشتباه می کند روز به روز بیشتر در هم میرفت.
اوائل بهمن ماه بود که سخنرانی آیتالله مصباح یزدی در نماز جمعه صدای بچههای مطبوعات را درآورد. اینکه همه اصلاحطلبان را به گرفتن پول متهم کرده بود و گفته بود یکی از روسای سازمان جاسوسی آمریکا با یک چمدان دلار آمده...میشد حس کرد که دم انتخابات مجلس میزان این گونه حملات زیاد بیشتر و بیشتر خواهد شد.
روزی همراه ایرج شرفزاده به انجمن رفته بودم، چون ارغندهپور گفته بود که آن روز مزروعی لباس مرتب پوشیده و سرش را هم با شامپو شسته( یک جوک بود میان ما، که به مزروعی میگویند مرغابی، سآلی یک بار موهایش را می شوید-البته من به زبان میآوردم!) و شرط عضو شدن من هم همین بود! پس عضو انجمن شدم.
آن روزها همه اش طرحهایی می کشیدم که به نحوی در دفاع از مطبوعات در مقابل اتهامات راستسنتی بود. یک روز کم آوردم و سری به طرحهای آرشیویام زدم. طرح اشک تمساح بازمانده از تیر ماه را بیرون کشیدم و بردم جلسهای که برادر یزدانپناه و سردبیر(داماد باشی!) و سیامک پورزند سه نفری تشکیل داده بودند-پورزند هر از گاهی به روزنامه سر میزد، چون نقش تبلیغاتچی روزنامه را بر عهده داشت و برای روزنامه مراسم نمایش فیلم و بزرگداشت و ... برگزار می کرد) روی اسم کاراکتر تمساح به توافق رسیدند و فاکس کردند به کیش...از کیش هم تاییدیه رسید و کار چاپ شد.
اینجاست که میگویم نقش سردبیر خوب چقدر مهم است. اگر شرایط را سبک و سنگین کرده بودند که نه من این ور دنیا بودم، نه آن قشقرق به پا شده بود.
روز بعد که به روزنامه آمدم، فهمیدم که تلفن زیاد داشتهام، چند تا تلفن نسبتا ترسناک را جواب هم دادم. میشد میزان کارکرد کاریکاتور را فهمید. گفته شد که عدهای هم در قم حساس شدهاند. شب بعد که یزدانپناه به روزنامه آمد، می شد از چهرهاش خواند که خبرهایی هست. یکی از بچهها گفت که عدهای در یکی از مدارش علمیه دارند تحصن میکنند. فکر میکردم ماجرا در همین حد باقی خواهد ماند.
صبح پنجشنبه که مشغول کار در آفتاب امروز بودم، برادر یزدانپناه زنگ زد که خودم را به روزنامه برسانم تا بیانیهای برای خبرگزاری حاضر کنم. ظاهرا تجمع قم از یک تجمع معمولی به تحصنی چند هزار نفره تبدیل شده است. در آن بیانیه، هر گونه تشابه اسمی به فردی خاص تکذیب و از اینکه ممکن است سو تفاهم ایجاد شده باشد، عذر خواهی شده بود. کمی نگران شده بودم، چون وقتی کار به تکذیبیه میرسد، مفهوم جذابی نمی تواند داشته باشد. بعدش خبردار شدیم که روزنامه به هیات نظارت ارجاع شده و ممکن است روز شنبه تعطیل هم بشود. چشمانم سیاهی رفت. یعنی کار من دارد عده زیادی از را از نان خوردن میاندازد؟ میگرن لعنتی دوباره شروع شد. حس کردم هم روزنامه را میبندند هم مرا خواهند گرفت. این حس البته از خوابی که دو شب قبلش دیده بودم هم شروع شده بود...
روز جمعه سالگرد انتشار روزنامه جامعه را در محل عصر آزادگان میگرفتند. برای کشیدن کار اخبار اقتصادی به آنجا رفتم. گمان کنم حال طرح کشیدن نداشتم و کاریکاتوری آرشیوی را به سحرخیز دادم. یکی از بچههای خبرگزاری که دستی در تلکس ویژه داشت، در گوشی گفت که مقدمات دستگیریات فراهم شده، فقط معلوم نیست کدام نهاد امشب یا فردا این کار بکند.
شب با آرتیست بازی به خانه رفتم. چون شنیده بودم که یک ماشین با چهار سرنشین مدتی دم ساختمان ما مراقب رفت و آمدها بوده...
طبق معمول وصیتهایم را کردم و صبح روز بعد با ابوالحسن مختاباد به آفتاب امروز رفتیم. در نماز جمعه علیه مهاجرانی شعار داده بودند. کاریکاتور را من کشیده بودم، ولی مرگ را برای مهاجرانی هم میخواستند.
در جلسه صبح شنبه، روزنامه آزاد از هیات نظارت سالم بیرون آمد، ولی پرونده به دادگاه ارجاع شد.
کاریکاتور آن روز را کشیدم...مهاجرانی سرش زیر گیوتین بود...کاراکتر من هم داشت کاریکاتور تمساح را میکشید...«گنه کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زدند گردن...»، در صفحه بندی روزنامه بودم که از مانا زنگ زد و گفت آقای مرتضوی پای تلفن است. یا قمر بنی هاشم! رفتم تحریریه، تلفن قطع شده بود. دوباره زنگ خورد، فدایی برادر یزدانپناه بود، گفت آقای مرتضوی...گوشی...و صدای آرام و بسیار دوستانه رئیس شعبه ۱۴۱۰ بود. گفت یک سر بیا اینجا که این سو تفاهم زودتر حل بشه، گفتم که آقای مرتضوی، من که وکیل ندارم، گفت برات میگیرن...مشکلی نیست...اصلا احتیاجی نیست...بعد ازقطع تلفن سریع به کامبیز نوروزی زنگ زدم و گفت بدون وکیل بری کارت تمومه، به فدایی زنگ زدم گفتم شما وکیل روزنامه را برای من می گیرید؟ گفتند آره، تا تو برسی وکالت نامه حاضر میشه...همراه یکی از همکاران به دادگاه رفتم، رفتن همانا و بر نگشتن همانا. وکالتنامهای در کار نبود. حس می کردم یزدانپناه مرا فروخته است. فقط نامهای برای همسرم نوشتم که قرصهای قلبم و میگرنم را به دستم برساند. زحمت این کار را هم چند تا از بچههای روزنامه آزاد و همسر آینده یکی از بهترین دوستانم کشیدند. سه ساعتی از بازداشتم نگدشته بود که صدایم زدند، فکر کردم برای بازجویی است، که دیدم مامور کیسه دوا را آورده است.
ادامه دارد