آفتاب امروز و سوگلی حاجآقا خوئینیها
روزنامه آفتاب امروز بعد از تعطیلی سلام راه اندازی شد و خواه ناخواه بخشی از بچههای آن روزنامه هم به آن پیوستند. برای من جالب بود ببینم ارادت آنها به خوئینیها تا چه حد زیاد است.«حاج آقا اینطور گفت»، «حاجی نظرش اینطوریه»، «حاج آقا اونجا اینکار کرد...» و این مساله به نحوی اغراق شده به نظر میرسید.
از نظر کاری، واقعا روزنامهنگاران خوبی بودند، و میشد تاثیرات گیر دادنهای عباس عبدی را به مطالبشان دید! ولی انگار طول میکشید از سایه "سلام" بیرون بیایند.
ورود بچههای سلام به آفتاب و مجموعه صبح امروز به تحریریه خاتمه پیدا نکرد، پروانه محی، که منشی حاج آقا بود، مسوول بخش اداری صبح امروز و آفتاب امروز شد.
یکی از مکافاتهای ما آن روزها کنار آمدن با او بود. در دوره اول انجمن، خانم محی بازرس انجمن بود، و برای خودش کیا و بیایی داشت. انجمن روزنامهنگاران زن هم که راه افتاد، عضو آن شد و چون دفتری برایش در محل انجمن در نظر گرفتند، عملا حکومتی نصف و نیمه برای خودش در آنجا درست کرد. ترکیب انجمن هم تقریبا سلامی بود، و کسی کاری به کار همکار سابق نداشت.
برای تحریریه روزنامه نامهنسبتا تهدید آمیزی نوشت و گفت که اگر همکاران مدارکشان را تا فلان روز نیاورند، چنین میشود و چنان. این ماجرا مرا یک کمی ناراحت کرد، آخر فکر میکرد از کجا آمده؟ ستاری هم به هر دلیلی از جمله تعارف با جماعت روزنامه سلام، چیزی به او نمیگفت، شاید هم راضی بود از اینکه کارفرمایی اینچنین بالای سر ملت گذاشته.
خیلیها مدارکشان را آوردند، ولی من لج کردم. حتی کارت هم نمیزدم. مگر ما کارمند ساعتی روزنامه بودیم؟ قرارمان این بود که ماهانه تعداد مشخصی کاریکاتور بدهیم و به کارمان برسیم، نه اینکه با ساعت کار سر کارفرما را شیره بمالیم.
کارمندان زیر دست خانم محی بشدت از او حساب می بردند. یک بار داشتم کاریکاتورم را میکشیدم که یکی از آنها آمد و گفت خانم محی با شما کار دارند. گفتم من کار دارم و وسط کشیدن کاریکاتورم هستم. مدتی بعد یکی دیگر از کارمندان خانم محی آمد، پرسید خانم محی میگویند کارتان تمام شد؟ گفتم نه!!!!
وقتی هم کارم تمام شد نرفتم. میدانستم دعوایی به راه خواهد افتاد، ولی بدم نمیآمد روی او را کم کنم. نیم ساعتی گذشت که کارمند دیگری آمد و پرسید، گفتم نه! اگر هم با من کار دارند، خودشان بیایند، اینجا تحریریه است، نه بخش اداری، ما اینجا کار داریم!
خانم محی سر وکلهاش پیدا شد،آمده بود حال مرا جا بیاورد. گمان چیزی در حدود ۱۸۰ قدش بود و شاید وزنی حدود ۱۰۰ کیلو داشت. قیافه اش به خاطر فرم بینیاش و نوع روسری سر گذاشتنش، مرا یاد خروس جنگی میانداخت.
آمد سر میز ما، پرسید کارتون تموم شده؟ من هم همیشه کلی کاغذ دور و برم داشتم و یک عالمه طرح رد شده خط خطی...گفتم نه خیر. زیر چشمی دیدم که کارمندانش هم آمده اند دورتر شاهد ماجرا باشند.
گفت ما چند بار به شما تذکر دادیم که مدارکتان را تکمیل کنید، شما حتی کارت هم نمیزنید، شما اصلا رعایت نمیکنید، شما...
از سر جایم بلند شدم و از نبود اصغر رمضانپور که نمیگذاشت کسی بلند حرف بزند استفاه کردم...خانم محی؟ یعنی فکر کردید اینجا کجاست؟ خیال کردین همه کارمندتونن؟ خانم! اینجا روزنامهس! اینجا مردم نمییان کارت بزنن ، میان مطلب تولید کنن! شما چه جوری بازرس انجمن شدین که اینو نمیدونین؟ لابد کار با کار اداری روزنامهنگار شدین! ما قرارمون رو با سردبیر میذاریم، نه با یه کارمند! سردبیر روزنامه نگاره! متوجه میشین خانم؟ من اینجا اومدم کاریکاتور بکشم، بعدش راه بیافتم برم، اگر متوجه نمیشین، کاریکاتورتون رو میکشم تا بهتر متوجه بشین....
میخواست خودش را کنترل کند، لبخندش داشت محو می شد، مانده بود بزند زیر گریه، ولی جلوی کارمندانش نمیشد ضعف از خودش نشان دهد. گفت کاریکاتورم را بکشید، چه اشکالی دارد... گفتم حتما! عین یک خروس مونث در میآید...
خانم محی رفت. قیافه همکاران دور و بر دیدنی بود. خیلیها را برای نیاوردن مدرکشان تهدید کرده بود. گمانم دل خیلیها خنک شد، حتی بچههای سابق سلام. سوگلی حاج آقا حالش گرفته شده بود...
ساعتی بعد رمضانپور آمد، پرسید مرد حسابی، چیکار کردی؟ این چه طرز حرف زدن بوده؟ فهمیدم رمضانپور پیش ستاری بوده و بعد از ماجرا، خانم محی رفته شکایت مرا کرده، به اضافه چند قطره اشک احتمالی و شاید هم تهدید به رفتن و از این حرفها. به رمضانپور ماجرا را گفتم، که اعصاب خیلیها را به هم ریخته، و میخواهد برای خودش حکومتی وسط آفتاب امروز علم کند، گفت مگر من مردهام؟ مگر من میذارم؟ ...
از آن به بعد خانم محی با احتیاط از کنار میز ما رد میشد، و می توانستی لبخند رضایت را بر لبان کارمندانش که از او میترسیدند ببینی.
سال بعد برای انتخابات انجمن، نامزد بازرسی شدم، قیآفه خانم محی دیدنی بود. تمام زحمت ممکن را کشید که مرا از دور خارج کند، میگفت مدارکتون ناقصه، سابقه کارتون کمتر از پنج ساله، و ...
جالب این که مدرک پنج سال همکاریام با گلآقا، از سال ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۵، از پروندهام غیب شده بود، و بعد از ۹ سال کار در مطبوعات خانم محی ادعا می کرد پنج سال سابقه کار لازم برای بازرس شدن را ندارم، به او گفتم، من ۹ سال روزنامهنگار بودم، نه منشی و کارمند بخش اداری خانم محی! دید که آنجا هم ممکن است حالش را جلوی بچههای انجمن بگیرم، چیزی نگفت...
روز انتخابات فهمیدم تعداد زیادی از رای دهندگان اصلا روزنامهنگار نیستند، مطابق اساسنامه، منشیها، حروفچینان، و کارمندان بخش اداری نمیتوانستند به عضویت انجمن در آیند، و خانم محی تعداد زیادی را جذب انجمن کرده بود...بهترین کار برای تثبیت...
نتیجه رای گیری که معلوم شد، میشد فهمید که بسیاری از کسانی که با کمک او عضو انجمن شده بودند، یا به او رای نداده اند، یا اصلا در روز انتخابات سر وکلهشان پیدا نشد!معمولا قبلیها به برندهها تبریک میگویند، ولی او چشم دیدن مرا نداشت و زود رفت.
ادامه دارد