شنبه با دستگیری اکبر آغاز شد و با نگرانی به پایان رسید. یکشنبه روز مرگ بود. تا آخر شب عصر آزادگان را تعطیل کردند. همینطور فتح و ایران فردا را.
صبح یکشنبه، مانده بودیم که نتیجه جلسه مهاجرانی با مدیران مسوول به کجا خواهد انجامید؟ راستش امیدی در دل بعضی ها وجود داشت که این دفعه اتفاقی نخواهد افتاد. یکی از بچهها به دادگاه مطبوعات رفته بود و میگفت رفت و آمد در آن روز زیاد بوده. ماجرای پرونده عماد باقی و اکبر هم حساسمان کرده بود.
چیزی که ذهنم را آزار میداد، شناختی بود که از سیستم دادگستری داشتم، چون یک اتهام ساده موجب می شد گناهکار و مجرم محسوب شوی، آنهم بدون هیچ امیدی برای اثبات بیگناهیات. وقتی هم که مطبوعآت پایگاه نفوذیهای دشمن باشد، بهترین نمونهها از میان کسانی انتخاب خواهند شد که برایشان پرونده درست کرده اند، من هم بیشتر از صد مورد در پروندهام داشتم، که برایم باورش سخت بود. حالا نگرانی بچهها از تعطیلی روزنامه بود، و اضطراب من از جنسی دیگر.
بعد از ظهر که به اخبار اقتصادی رفته بودم، شنیدم که دارند عصر آزادگان را توقیف میکنند. گمانم آخرین کاریکاتور عصر آزادگان را هم من کشیده بودم؛اکبر گنجی چراغ قوه بدست داشت در تاریکخانه میگشت...این هم از شانس ما. دست ما برای تعطیل کردن خوب شده بود! چه دردی بالاتر از این؟ بعدش آخر شب شنیدم که فتح و ایران فردا هم بله...
دردم گرفت. یاد آن روزی افتادم که یکی از سال بالاییهای دانشکده که میدانست دستی در تصویرسازی دارم، خواست مرا به برادرش که آتلیه ایران فردا دستش بود معرفی کند. تصادفا آن روز نه مهندس سحابی در دفتر کارش بود نه مدیر هنری مجله(شیخانی). به همین راحتی من کارم را از مجله ایران فردا شروع نکردم و چند ماه بعدش به گل آقا پیوستم. همینطور یاد روزی افتادم که مانا مرا به دیدار سردبیرش برده بود. چه آدم خوشبرخورد و ملایمی.
به خانه که رسیدم، یکی از همکاران زنگ زد و گفت که آفتاب را هم ظاهرا بسته اند، همینطور آزاد را، ولی امشب اعلامش نمی کنند.
صبح دوشنبه، همه ما در دفتر آفتاب عزادار بودیم، محیطی خوب را از دست می دادیم، سردبیری دوست داشتنی و جوی سالم. آن هفت هشت ماه کار در روزنامه آفتاب امروز سگاش به کار در بسیاری از نشریات قبل و بعدش می ارزید. بچهها امیدوار بودند یکی از آن مجوزهایی که ستاری زیر بالشش قایم کرده به دادمان برسد، ولی خیالی باطل می نمود. اینها ریسک نمی کردند که پشتبند تعطیلی آفتاب روزنامهای دیگر را در معرض خطر قرار دهند. تازه صبح امروز هم بود. کسی گمان نمیبرد که آنرا دیگر تعطیل کنند، چرا که مدیرمسوولش در بیمارستان بود و شرایطی مظلومانه داشت.
آزاد را هم تعطیل کردند. با این حساب من دو محل کار و به عبارت دو محل درآمدم را از دست داده بودم. به همین سادگی. و فقط اخبار اقتصادی و مشارکت، از میان روزنامهها مانده بود. حالا خیالم راحت بود که کار با هفته نامه مهر دوباره آغاز شده بود و مجله توانا را هم دوباره داشتم. کارهای پراکنده هم بود...ولی بقیه چی؟ خیلی از روزنامهنگارها که همکاری نیمبند و و پراکنده ای با روزنامهها داشتند چه کار میکردند. گاهی وقتها متهم بودم که جای بقیه را تنگ کرده ام، به همین دلیل سعی می کردم بدون دعوت به روزنامه ای نروم، و حتی مثل مورد روزنامه بیان، کار را به دیگری سپرده بودم. این بار وضع جور دیگری بود. نکند همانها را هم بپرانند.
می شد گوشه چشم مریم خورسند، زهرا مشتاق، زهرا حاج محمدی، و بقیه آثار قرمزی بعد از گریه ای خفته را دید. میشد سر درگمی ایرج اسلامی و کسری و وحید را حس کرد. البته آنها با اصغر رمضانپور میتوانستند کاری جداگانه در ارتباط با وزارت ارشاد یا انتشارات و الباقی را بگیرند، ولی بقیه بچهها چه؟ رمضانپور بعدها انتشار "گلستان قرآن" را به خیلی از همین بچههای بیکار شده سپرد و الحق از بینان شدن بعضیها جلوگیری کرد.
حالا این شانس را داشتیم که مدیران مسوول پرداخت یک ماه حقوق اردیبهشت ماه را تقبل کرده بودند، ولی بعدش چه؟ دردناکترین لحظه زمانی بود که از در روزنامه خارج می شدیم، شایعه شده بود که میخواهند بریزند صبح امروز را اشغال کنند. وقتی آمدیم بیرون، "ژنیو عبده" خبرنگار رویتر را دیدیم. چند کلمهای صحبت کردیم، او هم نگران بود. روز بعد از تعطیلی آفتاب، اخبار اقتصادی را بستند، و چند روز بعد مشارکت را.
روزگار سختی را تجربه می کردیم. بیکاری نسبی، اضطراب، انتظار و ماجراهای داخل خانه. من که آدم بد خلقی بودم( و هستم)، اعصاب همسرم را حسابی خرد کردم. قیافه تلخ آن روزهایم را وقتی تجسم میکنم، حالم بیشتر از خودم به هم میخورد! در نظر بگیرید کسی را که از ساعت شش صبح تا نه شب بیرون از خانه کار میکرد و حالا هفتهای چند ساعت باید از خانه خارج می شد. این سرنوشت صدها نفر و خانوادههایشان بود. تحمل آدمهای بیکار شده و بیدرآمد راحت نبود.