یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, September 25, 2005
دوران دیروز-خاطراتی پراکنده از روزنامه‌های اصلاح‌طلب-۴۰
روزنامه مشارکت
روزی در دفتر روزنامه آزاد بودم که هادی حیدری کاریکاتوری آورد. گفت که قرار است روزنامه مشارکت در زمستان منتشر شود و می‌خواهد از بچه‌ها کار بگیرد. از من هم دعوت به همکاری کرد. خیلی حال کردم، چون روزنامه حزبی بود که از آن خوشم می‌آمد.

اولین باری که به آنجا رفتم، دیدم پارکینگ ساختمان اصلی حزب را در خیابان سمیه تبدیل به تحریریه‌ای کرده‌اند وسیع! با این همه جا برای نشستن پیدا نمی شد. تا دلت هم بخواهد بچه‌ها جوان آنجا ریخته بودند، پر از احساس مسوولیت. انگار می‌خواهند در همان لحظه مشکل استبدادزدگی تاریخی کشور را حل کنند. دخترانی با مانتو روسری و بعضی‌ها هم با چادر.

هر از چند روز یک‌بار نوبت به یکی از کاریکاتوریست‌ها می‌رسید، و البته می شد درک کرد که هادی کار سختی را در پیش دارد. هر کاریکاتوری که به شورا می‌رفت، باید دست به دست می شد...شورا در اتاقی شیشه‌ای تشکیل می شد و می‌توانستی افراد تاثیر گدار در سیاست‌ مملکت را آنجا ببینی. حجاریان می آمد، عبدی، تاج‌زاده، میردامادی و بعضی جوان‌ترهای بازمانده از روزنامه سلام. انگار روزنامه سلام را رنگی کرده باشند، با همان افراد تاثیرگذار بدون حضور موسوی خوئینی‌ها.

چیزی که در مورد روزنامه دوست داشتم، هدف‌دار بودنش بود. یک برنامه پشت سر خود داشت. می خواستند مجلس ششم را فتح کنند، و با نیرویی وحشتناک قوی پیش می رفتند. روزنامه ارگان حزب بود و از وجود حرفه ای‌ها هم بهره می‌برد.

بعضی از بچه‌های صبح امروز هم آمده بودند، و این البته نمی‌توانست در دراز مدت برای ستاری خوشایند باشد، چون او هم گرچه با این تیم در آشتی بود، ولی نمی خواست روزنامه خودش هم کم بیاورد.

آنجا با خیلی از جوان‌ترها آشنا شدم، کسانی که الآن برای خودشان حرفه‌ای شده اند و قلمی شیوا دارند. مهرداد شیخانی، همان کسی که سال‌ها پیش قرار بود از طریق برادرش که زمین شناس بودم با او آشنا شوم(در مجله ایران فردا) مدیر هنری روزنامه بود. شاید یک سال قبلش با هم آشناتر شده بودیم و با اینکه خیلی هم نگاه مشترکی نداشتیم، ولی آنقدر به همدیگر راحت متلک و بد و بیراه می گفتیم که انگار سال‌هاست همدیگر را می شناسیم! او با آنکه مسوول تعیین رنگ روزنامه بود، ولی بدترین ترکیب‌های رنگی را در لباس پوشیدن رعایت می‌کرد و امیدوار بودی این رنگ‌ها سر از روزنامه ای که کارت می‌خواهد در آن جاپ شود در نیاورد! با این همه وجودش غنیمت بود.

بعدا محل تحریریه عوض شد و به ساختمانی دیگر رفت. اگر اشتباه نکنم به مکانی که سابقا هتلی بود در کوچه‌ای منتهی به خیابان سمیه. گمانم بخشی از فیلم "آدم برفی" را در آن ساخته بودند*. قبل از ماجرای کاریکاتور تمساح، خیلی با جدیدترها آشنا نبودم، ولی روزی که بعد از آزادی با جعبه شیرینی به دفتر روزنامه رفتم، با خیلی‌هایشان رفیق شدم.
*اصلاحیه: بعدها هم نماهایی از فیلم سگ کشی

جعبه‌های شیرینی هم داستانی دارد. از شیرینی فروشی دانمارکی خیابان ویلا گرفته بودم و داشتم به سمت سمیه می آمدم، با چند نفر از دختران دانشجوی دانشگاه سوره مرا دیدند و شناختند برخوردم، گمانم یکی از آنها قبلا در هفته نامه مهر رفت و آمد داشت. حالا باید یکی از جعبه‌ها را باز می‌کردم و به آنها شیرینی آزا‌دی‌ام را می‌دادم. ترسیدم از کوچه بیمه که روزنامه تهران تایمز در آن بود هم کسی بیرون بیاید و دیگر به مشارکتی‌ها شیرینی نرسد! خلاصه با جعبه‌ها دویدم ...

ارغنده‌پور در دوران بازداشت من کمک‌های زیادی کرده بود و حتما می خواستم حداقل تشکری از او کرده باشم، و می دانستم در آن ساعت در روزنامه است. به موقع هم رسیدم، و البته خدا را شکر کسی نفهمید، یا به روی من نیاورد که جعبه شیرینی رویی دست خورده است!

آن روز یکی از بهترین روزهای غیر کاری ام بود! چون تا ده روز بعد از آزادی حق کشیدن کاریکاتور نداشتم، و بودن در دفتر روزنامه بدون دلیلی برای کشیدن کاریکاتور لذت‌بخش بود.

یکی از بچه‌های جوان‌تر از من پرسید که آیا نمی‌خواهم عضو حزب شوم؟ این سوالی بود که بعدها چند نفر دیگر هم از من پرسیدند...جواب به همه‌شان هم یکی بود:نه!