روزنامه نوروز
دوران تعطیل شد و نوروز گشاده. بعد از تعطیلی روزنامه مشارکت، این نخستین روزنامهای بود که حزب مشارکت از آن بهره میجست. هادی حیدری هم از بعضی از همکاران دعوت کرد که بر اساس برنامهای هفتگی به یاری ستون کاریکاتور روزنامه بشتابند.
یواش یواش حضور من در نوروز بیشتر شد(احتمالا رشد سرطانی!)، و طبق معمول با کاریکاتورهای نسبتا "پر از کرم ریزی" کمی دل مخاطبان را خنک میکردم. حضور بیشتر در نوروز هم منجر میشد به دیدن رفقای قدیمی و سر به سر گذاشتن آنان. آدم مگر میتوانست امیر سیدین و اکبر منتجبی و وحید پوراستاد و بوالهری و ... را ببیند و اذیتشان نکند؟ از همه گذشته فرحبخش، عضو سرویس اقتصادی به دلیل شباهت نام خانوادگیاش با پسر خاله هاشمی رفسنجانی سوژه خوبی بود!
درضمن با هادی تا حد ممکن ادای ارغندهپور را با آن صدای دلنشینش در میآوردیم. باید اعتراف کنم که کریم ارغندهپور جزو خوشصدا ترین روزنامهنگاران ایران است و آنقدر ملیح میخندد که دلت میخواهد تا مدتها به او بخندی! بدبختی بزرگترش هم این است که مآنند مار که از پونه بدش میآید، اسم فرزندش را هم نیکان گذاشته! خدا نیکان روزگار را زیاد فرمایاد!
در نوروز یک همشهری داشتم که از آن بچههای گل روزگار است. محمد جواد روح از آن نازنینهاست که احتمالا به خاطر نام خانوادگیاش، دادگاه را در سال گذشته شدیدا به "احضار روح" علاقمند کرده است! جواد را از نمایشگاه مطبوعات در سالهای قدیم میشناختم که با روزنامههای شیراز کار میکرد. البته آن سالها حسابی لاغر مردنی بود، ولی خدا تهران را ذلیل نکناد که آدمی را چاق میکناد!(یا میکند!!) بعدها به آفتاب امروز آمد و یادداشتهای قشنگش را میخواندیم. مسعود هوشمند رضوی هم که از زمان مارکس طرفدار حقوق کارگران بود، و هر هفته در انجمن سر به سر هم میگذاشتیم را زیارت میکردم.
چند تا از همکاران قدیمی مثل کاظم رهبر، ویسی، کسری ژیلا، بهمن و...هم آنجا بودند که ادم از دیدنشان بیش از حد خوشحال میشد.
لیلاز را نگفتم! بعد از آنکه در انتخابات مجلس ششم فائزه او را غضنفر کارگزاران خوانده بود، از آنها فاصله گرفت و مشارکتی شد. البته به صرفش هم بود! بالاخره وزارت صنایعی باشی و ندانی باد به کدام طرف میوزد کارت خراب است، آن هم از طرف بادسنجی مثل لیلاز!
در شورای تحریریه هم بهروز گرانپایه، همشهری بزرگوار و همیشه لبخند به لب با آن لهجه شیرازی بامزه حاضر بود، همینطور عموزاده خلیلی. عموزاده را از سال ۷۱ که با او و جماعت سروش نوجوان و کودکان و غیره فوتبال بازی میکردیم میشناختم، او و دوستان نزدیکش تیمی بودند که افشین سبوکی اسمی جذاب برایشان انتخاب کرده بود! به دلیل قیافه خشن عموزاده که اندکی به گرگ هم میمانست! او را به گرگ ناقلا و رفیق لطیفش مهرداد غفارزاده را به خرگوش بلا تشبیه کرد! افشین علا هم که نامش با این دوتا کاراکتر میخواند، در نتیجه مجموعه آنها میشد
: افشین علا، عموزاده ناقلا و مهرداد بلا...
هر از گاهی بورقانی و مدیر مسوول، آقای میردامادی...خانم میردامادی)ریاست محترمه مدیر مسوول) حضور داشتند. گاهی وقتها هم شانس میآوردی و رمضانزاده را میدیدی، آدمی بشدت باحال، که جان میداد برای سخنگویی، حالا چه خانهاش باشد، چه نوروز و چه دولت!
عباس عبدی هم با آن قیافه مسخره کنندهاش از اوتاد نوروز بود! قیافه تحقیر کننده عبدی وقتی در باره راستیها حرف می زد آدم را بی اختیار میخنداند!
جوان جغلههای مشارکتی هم بودند، که اتفاقا بسیار با استعداد می نمودند. فرزندان میردامادی و همینطور پسر شکوری راد اصلا قیافهشان جان میداد برای روزنامه نگار شدن. حنیف مزروعی هم همینطور. حالا حنیف تنها مشکلی که داشت این بود که برخلاف پدر خوشتیپ بود و خوشلباس، موهایش هم اصلا چرب نبود! این چه جور پسر ناخلفی میشود؟
حسین باستانی را هم هر از گاهی میدیدم. شادی صدر را همچنین...آنجا با چند تا از فمینیستهای اجتماعی-حقوقی نویس آشنا شدم که البته افراطی نبودند و میشد کمی سر به سرشان گذاشت! رویا کریمی مجد که با مجله "ماکیان"(زنان!) کار میکرد و همکاران جوانش.
خلاصه جذابیتهای ویژه نوروز باعث میشد بخشی از تفریح هفتگی من سر زدن به آنجا باشد و احتمالا با آبلمبو کردن بازوی چند نفری اندکی حال کنم. البته طفلک هادی حیدری که آنقدر لاغر بود که دلت نمیآمد کوفتمانش کنی.
یکی از ماجراهای دائمی ما در آن زمان، حضور اعتراض آمیز یکی از مدعیان کاریکاتور مملکت بود که کارهایش ترکیبی بود از کاتالوگها نمایشگاههای کارتون خارجی و کتابهایی که از ما گرفته بود و فتوکپی کرده بود. اسمش را نمیآورم!
این بنده خدا پسرش را به زور کاریکاتوریست کرده بود تا انتقامش را از نسل ما بگیرد، منتهی پسرش اسعتداد داشت، ولی فشار پدر میتوانست آنرا کور کند. این بنده خدا هر جا ما کار میکردیم میآمد و علیه ما( من، هادی، مانا، و...) با مدیر تحریریه وارد صحبت میشد و کلی تلاش میکرد جای بقییه را بگیرد. کار به جایی رسید که نگهبانی خیلی از روزنامهها از دم در راهش نمیدادند. حالا روزنامه نوروز راه افتاده بود ایشان هم پا به تحریریه گذاشت...پدر هادی را در آورد، بنده خدا هادی هم آن طرحهای کپیکاری را به سردبیری نشان میداد، و آنها هم می فهمیدند که آن تکنیک مشعشع تابان قابل چاپ نیست. خلاصه، درگیری دائمی هادی شده بود توجیه این آدم که آقا، کارتان خوب است، ولی اینها جاپ نمیکنند. تا روزی که مسولان نوروز دیگر راهش ندادند.
تاریخچه آشنایی ما با این هنرمند نامکشوف به سال ۷۲ بازمیگشت. روزی که علی جهانشاهی مقام دوم دوسالانه کاریکاتور را برد و برای شام به پیتزا پنتری ویلا رفتیم...این بابا که نمیشناختیمش چتربازی کرد و خودش را انداخت. بعدها به همشهری میآمد و باکمال خوشحالی کتابهایمان را به او میدادیم تا کپی کند، ولی اندکی که گذشت رفت و آمدش دردناک شد! مدتی غایب از نظر بود و به خدا سپرده بودیمش که بعد از دوم خرداد پیدایش شد. با پوشهای پر از کار میآمد و وقتی نگاه میکردی، یاد تک تک طرحهای کتابهایی میافتادی که از همشهری قرض کرده بود. حال خودش کم بود، پسرش را مجبور می کرد همراهش بیاید و به زور کاریکاتور بکشد. این دردناکتر بود. کاریکاتور اگر خودش نیاید، هیولایی می شود که خالقش را خواهد خورد. و این پدر دلسوز میخواست نادانسته این بلا را بر سر فرزند بیاورد.