من صبح که از سر کار بر میگردم، کلی مکافات دارم برای خواب رفتن. سر و صدا و نور آفتاب، حالا بماند که خوابیدن در روز چقدر سخت است.
سال ها بود که هر وقت چشم بند میبستم، دچار کابوس زندان و بازجویی میشدم. اصلا نمیتوانستم تحمل کنم باز آن خاطرات احمقانه باز گردد. امروز دل به دریا زدم و چشمبند خریدم. عین یک مارباز که باید مدتی با حیوان زبان بسته لاس بزند تا به هم عادت کنند، کلی با چشم بند خریداری شده راز و نیاز کردم و التماس که بگذارد ما بخوابیم، وسط کار هم ما را دچار کابوس نکند!
تا آمدم بخوابم، تلفن زنگ زد! کلی شاد شدم! مهدی جامی بود. گپی زدیم و البته با زبان خوبش انتقادی کرد و البته قشنگ هم انتقاد کرد. بعدش تلفنی دیگر و بعدش هم تلفنی دیگر. تازه یادم آمدم باید چوب پنبه در گوشهای فرو کنم!
حالا خیال کردم خوابم نبرده، آمدم با دلخوری ساعتم را نگاه کنم که دیدم ۷ ساعت خوابیدهام. نه، مثل اینکه این چشم بندی با چشمبندیهای قبلی فرق داشت! تازه یادم آمد که
کاریکاتورم را هم نکشیدهام!
حالا باید بر این تنبلی غالب شوم و از تخت خارج! سوار قطار بشوم و سر کار بروم و البته کمی از آش دیشب در یخچال محل کار مانده که انتظارم را میکشد. ای شکم!