روزنامه نوروز چند نکته خوب داشت، اینکه بچه ها تمام تلاش و هم و غم شان این بود که خاتمی دور دوم بیاید. حالا به چه قیمتی، معلوم نبود. ولی این تمایل و تلاش گاهی به نحو دردناکی اذیت میکرد. قربان صدقههای آنچنانی گاه به قدری مشمئز کننده بود که آدم دردش میگرفت. البته باید بگویم که نگاه بچهها بسیار صمیمانه بود و از ته دل مینوشتند، ولی گاهی یادشان میرفت که منتقدند نه متملق. اشکال به نظر من این بود که بعضی از بچهها هویتشان را از حزب میگرفتند نه از قلم خود، و این عاملی میتوانست باشد برای کاهش روزافزون استقلال فکریشان.
یکی از یادداشت ها را دوست خوب هادی حیدری نوشته بود، با این مضمون که خاتمی همچون پدر ماست و نیامدنش ما را بی صاحب میگذارد و...
اینجا بود که دیگر طاقتم طاق شد. یادداشتی نوشتم و البته انتظار نداشتم چاپش کنند، ولی چاپ شد. آنچنان به نازک دلان طرفدار خاتمی تاختم که تا دلتان بخواهد برای خودم دشمن خریدم! البته این هنر من است!
نوشتم که بهترین لطف ما به خاتمی انتقاد از اوست، نه تعریف! خاتمی نیاز به اصلاح راهش دارد، خاتمی باید از حامیانش، روزنامه نگاران حمایت کند و...(کاش الان یک نسخه از هر دو مطلب را داشت) بعد از ظهر همان روز که چاپ شد با زید آبادی از انجمن به سمتی می رفتیم که ابطحی زنگ زد. گفت از طرف آقای خاتمی از من تشکر می کند، به خاطر نقد ایشان. خوشحال شدم. حالا شیخ بخشیده، و شیخ علی کان و نوچه ها گیر می دهند. تا دلتان بخواهد از این مشارکتی ها اعتراض شنیدم. انگار کفر گفته بودم. نگاه های سنگین بعضی هایشان آنقدر خنده دار شده بود که می شد به حیوانات مختلف تشبیه شان کرد! مثل کاری که کاریکاتوریست های فرانسوی متخصص آن شده اند!
یادم نیست به جز یکی از رفقا (که انگار به هسته اش لگد خورده بود و باید جوابگوی روسایش در بولتن ریاست جمهوری میبود!) چند نفر به یادداشت من حمله کردند، ولی در جلسات مختلف آن روزها کلی اعترض شنیدم، تا حدی که یکی از مسوولین وزارت علوم از من خواست معذرت خواهی کنم!
این دیگر خیلی بامزه بود. یعنی چقدر جماعت اصلاح طلب سلب و سخت اندیش شده بودند که تحمل یک نقد کوچک را هم نداشتند. راستش تصمیم گرفتم روی این ماجرا بیشتر کار کنم! تا مدت ها به این موضوع فکر می کردم که در چه قالبی می توان اصلاح طلبها را جراحی کرد و اندکی هم تشریح. تصمیم آسانی نبود. به عبارتی داشتم با جماعتی در به نحوی در میافتادم، چون با آنکه دانستن را حق مردم میدانستند، ولی دانستن چیزهایی که مردم نباید میدانستند را بر نمیتابیدند!
همان روزها برایم مسجل شده بود که جایزه دوم مسابقه کاریکاتور مطبوعاتی بینالمللی کانادا را بردهام و بعد از چند روز، نامه رسید که نشان شجاعت کاریکاتور مطبوعاتی سال ۲۰۰۱ جهان هم نصیب من شده است. راستش دلم میخواست فریاد بزنم و شادی کنم، ولی میترسیدم! مطرح شدن این ماجرا همانا و تصادفا متوقف شدن در فرودگاه. حالا ماجرای ترس از چیز دیگری هم بود! نکند جایزه نقدی بخواهند بدهند! حالا خر بیار و باقلا بار کن. نامهای نوشتمم و التماس کردم که اگر میخواهید آنجا سر و کله ام پیدا شود، لطفا دلار و غیره را از دور و اطراف ما دور کنید. البته جایزه دلاری مسابقه کاریکاتور مشکلی نداشت، ولی نشان شجاعت را انجمن کاریکاتوریستهای مطبوعاتی آمریکا و انجمن حمایت از کارتونیستها می داد.
نمیدانم کدام نشریه ایرانی زبان خارج از کشور ماجرای جایزه من را نوشته بود. حالا باید جوری بازی می کردم که انگار چیز مهمی نیست. به قول معروف در یک جایم عروسی بود، ولی همکارانم نباید میفهمیدند.
یادداشتهای ضد سدسازی
روزی خبری را در نوروز خواندم که کمی مخاطب رنگ کن بود. انگار سد سازی بیرویه هنر رفقای" نوروز"یها. رفتم نشستم کنار لیلاز و سریع یادداشتی نوشتم، لیلاز هم نگاهی به درون سردبیری کرد و گفت چاپش میکنم. من هم که از زور پر رویی داشتم میترکیدم، هنوز آثار کرم ریختن مطلب قبلی ام نرفته بود که شروع کردم به متلک باران کردن سد سازها و وزارت نیرو. البته سبک نوشتاری ام آنچنان جدی نبود، ولی آنچنان سوزش داشت که صدای جماعت در آمد.
روز ۱۹ خرداد دعوتنامه ام از کانادا رسید. همان روز هم تلفنی داشتم از ریاست جمهوری! آقایی گفت که رئیس جمهوری می خواهد در رابطه با آن یادداشت انتقادی شما از سد سازی، شما را ببیند، و پس فردا ساعت ۱۲:۱۵ تا ۱۲:۳۰ منتظرتان هستند.
یا ابوالفضل!
ادامه دارد