همان موقع که از دفتر خاتمی زنگ زدند، پدرم را خبر کردم، که خودش را سریع به تهران برساند. بالاخره
ممالک محروسه باید میآمد و برای رئیس جمهوری کویر نشین میگفت که آب را هم میتوان در دل زمین ذخیره کرد. با دفتر خاتمی هم هماهنگ کردم که دو نفره می رویم.
حالا من از یک طرف نگران سفر کانادا بودم و رفتن به سفارت کانادا، و بعد از آن رسیدن به جلسه. معلوم نبود پدرم بلیط گیرش بیاید، با این همه با او قرار گذاشتم که دم ظهر در ریاست جمهوری همدیگر را ببینیم. صبح در صف سفارت بودم و بعد از تحویل دادن مدارک، سر ساعت به خیابان پاستور رسیدم، پدرم را آنجا دیدم که از شیراز آمده بود با پوشهای از اسناد و مدارک.
وقتی رفتیم، جلسهمان به بعد از نماز منتقل شده بود. آقای ابطحی را دیدیم و کلی خوش و بش، همینطور محمدرضا تابش، نماینده اردکان و خواهرزاده خاتمی را. نماز ظهر را پشت سر خاتمی خواندیم، و بعد به اتاق غربی رفتیم.
بار چندمی بود که خاتمی را میدیدم، چند بار در دوران گلآقای و یک بار که به همشهری آمده بود و مدتی در سرویس گرافیک همشهری نشست و آرشیو کاریکاتورهایمان را بالا و پایین کرد...این بار به دقت به ریشش نگاه کردم که ببینم چگونه گوشههای آنرا برایش رنگ کردهاند! انگار نه انگار که برای کاری آنجا بودیم.
بعد از سلام و احوالپرسی، از پدرم خواستم توضیحایش را بدهد. آخر او عالم این ماجرا بود و من فقط شلوغ کننده. وسط کار دیدم که بهتر است خودم برای خاتمی به زبان لری ماجرا را باز گویم. گفتم آقای خاتمی، شما اهل کویر هستید، در کویر نمیتوان سد زد، و بخش بزرگی از سرزمین ایران به درد سدسازی نمیخورد. در چنین شرایطی راههای حل دیگری برای ذخیره آب وجود دارد، و آنهم در سفرههای آب زیرزمینی، یا آبخوانها ست. که با این روش بخش عمدهای از قناتهای خشک شده شما، پر آب احیا خواهد شد. از طرف دیگر هم تعداد زیادی از سدهای وزارنیرو، فاقد بهرهوری مورد ادعا هستند، چه به لحاظ عدم مدیریت حوزه آبخیز، و چه میزان تبخیر بالا و وضعیت نامناسب زمین شناختی.
راه حل بسیار ساده است، مهار سیلابهای فصلی در مناطق حاشیه بیابانها. این کار هم جلوی فرسایش خاک را میگیرد و هم باعث نفوذ آبهای هرزرو به درون زمین میشود. آبخوانداری یک روش اصالتا ایرانی است، و فقط در دوره جدید علمی شده. حالا مجامع علمی دنیا دارند آنرا به رسمیت میشناسند، ولی در ایران با مشکل جدی روبرو است . مطابق بر آوردهای انجام شده، سطح زیادی از حاشیه کویر و بیابنهای ایران را میتوان با این روش هم سبز کرد، هم تبدیل به منبعی مطمئن برای ذخیره آب. آبی چندین و چند برابر کل ذخایر سدهای ایران، آنهم با هزینهای کمتر. میزان اشتغال بوجود آمده هم کم نخواهد بود( یک نفر به ازاِ ۴هکتار زمین).
بعد عکسهای مناطقی که پدرم و همکارانشان در بیابانها سرسبز کرده بودند را نشانش دادم. مناطقی بودند با میزان حداقل بارندگی، ولی با همان سیلهای تک و توک سالانه، توانسته بودند آب زیادی را در سفرهآب زیرزمینی انباشته کنند. بخشی از اطلاعات را به او سپردیم.
با صدایی بسیار آرام از من در باره کاریکاتور استاد تمساح پرسید، گویی می ترسید صدایش شنود شود! وای به حال رئیس دولتی که از شنود بترسد! پس ما چه کاره بیدیم! گفت عجب دردسری شده بود. من هم کتاب در سال ۷۹ اتفاق افتاده بود را برایش امضا کرده بودم، و میشد دید که با کاریکاتورها آشناست. به من پیشنهاد کرد که کاریکاتور را به صورت آکادمیک دنبال کنم و پیگیرش باشم. خیلی حال کردم.
پس از خوردن شیرینی یزدی و چای، داشتیم بلند میشدیم که پدرم گفت من باید ماچتان کنم! من هم یاد سریال روزی روزگاری افتادم و بسیم بیک! خندهام گرفته بود و نمیخواستم لو بدهم! خلاصه از صدقه سر ابوی ما هم مصاحفهای کردیم، و قبل از خداحافظی به او گفتم که روزنامهنگارهای زیادی سلام رسانده اند...انتظارات زیادی دارند، به خصوص بچههای بیکار شده. او هم گفت که ما هم آنها را بسیار دوست داریم و شرمندهشان هستیم و از این حرفها...
یک لحظه عصبی شدم. شرمندهشان هستیم که نشد حرف! بابا! تو رئیس جمهوری یک مملکتی! حداقل تلاش کن حقوق این صنف را تامین کنی! چرا یک روزنامهنگار بعد از بیکار شدن مجبور شده کپسول گاز خانهاش را به عنوان آخرین منبع مالی بفروشد تا بچههایش صبحانه گیرشان بیاید؟ چند نفر از روزنامهنگارها مجبور شدند فرش زیر پایشان را آب کنند تا زیر بار خجالت صاحبخانه آب نشوند؟ لحظه بدی بود.
خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. پدرم راهی فرودگاه شد و من هم راهی روزنامه نوروز. البته گرسنه ام بود و در یکی از قهوهخانههای قدیمی مشرف به پاستور نهارم را خوردم.
برایم مهم بود که توانسته بودم پیام پدرم را به خاتمی منتقل کنم، ولی شک داشتم از سد ذهنی او که ساخته سد سازان بود بگذرم. میدانستم با آنها طرفیم.
تا دو هفته بعدش که راهی کانادا میشدم، همهاش نگران بودم که نکند دسترنج علمی پدرم و زحمات همکارانش در بیابانهای مملکت اسیر منافع سدسازان شود. احساسی بود که درست از آب در آمد.
سفر کانادا
کاناداییها دعوتنامه را دیر فرستاده بودند. علت هم ناهماهنگی انجمن کاریکاتوریستهای مطبوعاتی آمریکا بود، که نمیدانستند شهروندان ایرانی برای گرفتن ویزای کانادا چقدرمکافات باید بکشند. خلاصه، وقتی نامه اندی دوناتو رسید، با لطف بخش فرهنگی کارم جلو افتاد ولی مطمئن نبودم سر موقع به کنفرانس برسم.
حالا نگرانیها سر جای خودش، تازه فهمیدم که باید بلیطی که برایم فرستادهاند را تغییر دهم! چون ویزای ترانزیت انگلیس را لازم داشتم و آنهم چند روزی طول میکشید! در آن اوضاع بد ،مالی، توان خریدن بلیط هم وجود نداشت...
ادامه دارد