عصر بعد از جلسه قرار شد گروههای مختلف سرگرم بازیهای مختلف شوند. من که از بیسبال سر در نمیآوردم، بسکتبال را انتخاب کردم. ولی کفش نداشتم. بآ هر بدبختی که بود با همان کفش نیمه رسمی رفتیم جایی نزدیکی شبکه تلویزیونی "آمنی" یک ساعتی را بازی کردیم. نتیجه بازی را یادم نیست، فقط در تصادم من و بروس مککینون، تاندون آشیل او پاره شد و پایش را در گچ کردند، کاسه زانوی من هم مو برداشت، و به روی خودم نیاوردم. فقط شب چنان باد کرده بود و تیر می کشید که خوابم نبرد.
شب هم ما را به رستوران ایتالیایی "لیونیز" بردند و در کنارش یک نمایش کمدی دیدیم. آنجا مجبور شدم از دست همسر مست یکی از کاریکاتوریستهای کانادایی فرار کنم(. جالب آنکه این کاریکاتوریست کانادایی، از ترس خرابکاری همسرش، امسال او را به کنفرانس ۲۰۰۵ نیاورده بود!).
شنبه روز آخر کنفرانس بود. من بایستی کپی کارها را روی تلق میگرفتم ولی دکان فتوکپی هتل تعطیل بود. من هم از زانو درد داشتم میمردم و نمیتوانستم درست راه بروم. با هر بدبختی که بود به مرکزی رفتم و بیشتر ۷۰ دلار اهدایی را صرف فتو کپی روی تلق کارها کردم.
سخنرانی من شاید بیشتر از نیم ساعت طول نکشید و به شرح وضعیت کاریکاتور مطبوعاتی ایران و تاریخچه مختصرش پرداختم، ولی پرسش و پاسخ دهانم را سرویس کرد. به نحوی که وقت یکی سخنرانان بعدی را محدود تر نمود.
سوالهایشان هم جالب بود. اولا اعتقاد داشتند که در صد زیادی از کارهایی را که نشان دادم، تصویرسازی است، نه کاریکاتور مطبوعاتی. نه میتواند در مدتی کوتاه با مخاطب ارتباط برقرار کند نه ارزش خبری دارد. من کارهای توکا، مانا، کریمزاده، هادی حیدری، افشین سبوکی، علی جهانشاهی، علیرضا کریمی مقدم ، بزرگمهر حسین پور را نمایش داده بودم. روی چند تا از کارها مجبور شدم فضای خاص ایران را شرح دهم و بگویم که کاریکاتوریستهای ایرانی ساز و کاری متفاوت دارند، آن هم استفاده از نمادها و سمبلهاست. با این همه در مورد فهم و درک عموم از کارها، حق را در دلم به ایشان دادم.
البته تکنیک کارها را ستودند، ولی معتقد بودند که انگار ایرانیها در مسیری دیگر به دنبال کمال هستند( خواستند حال بدهند که ضایع نشوم!).
نهاربا
کل و
مت دیویز به رستورانی ایرانی در شمال تورنتو رفتیم.برای آنان کباب کوبیده، شله زرد و همینطور باقلا پلو و خورشت بادمجان آنقدر جذابیت داشت که تقریبا خودکشی کردند.
وقتی به هتل برگشتیم، کل گفت که مراسم امشب یک کمی مهم است و همه لباس فرم میپوشند...من هم رفتم اندکی ولخرجی نمودم و بازگشتم. هدیه ویژهای هم میخواستم به میزبان بدهم. گلیمی که باعث شد کاریکاتوریست بشوم! باورتان نمیشود؟
در سال ۱۳۶۹ در همایش دیاپیریزم(گنبد نمکی زایی) بندعباس، کاریکاتور چند تا از زمینشناساسان ایرانی و خارجی را کشیدم، و کارها لو رفتند، آخر سر سر برنامه پایانی نشانشان دادند و رئیس انجمن زمین شناسی یک تخته گلیم را به من جایزه داد. آن گلیم برایم خیلی ارزشمند بود. ولی ورود به عرصهای بالاتر و بینالمللی هم برایم مهم بود. تصمیم گرفتم این یادگاری را به اینان بدهم.
در مراسم پایانی ابتدا کاریکاتوریستها توپ بسکتبال بازی دیروز را امضا کرده بودند و به مهمان ایرانی هدیه دادند! بعدش هم در باره برنامههای بعدی انجمن های کانادا و آمریکا صحبت کردند.
بعدش ماجرا اندکی احساسی شد. کل از طرف انجمن و همینطور انجمن حمایت از حقوق کاریکاتوریستها از بنده سال ۲۰۰۱ نشان شجاعت کاریکاتور مطبوعاتی خواست هم جایزهاش را بگیرد و هم برای مهمانان حرف بزند. این موقعهاست که ضربان قلب آدم ناسازگار میشود!
من هم گلیم را بردم و به رییس انجمن تقدیم کردم، و داستان گلیم را گفتم. بعدش هم کل و داریلکیگل نشان را دادند. حالا من باید به جماعت بگویم که چقدر از بردن نشان شجاعت در ایران باید بترسم! و خواهش کردم ماجرا را در بوق نکنند.(غافل از اینکه فردایش علیرضا میبدی ماجرا را در برنامهای اعلام کرد!)
سپس کریس متیوز، مجری معروف برنامه هارد تاک آمد و حرف زد. فیلمی در باره بیسوادی بوش نشان دادند. بعد از شام هم به اتاقی در طبقه ۴۴ هتل رفتیم و با گروه زیادی از کسانی که نمیشناختم آشنا شدم.
یکی از آنها کاریکاتوریستی آمریکایی و مست بود! از من پرسید چرا مشروب نمیخورم، برایش گفتم، گفت عجیب است، در نمایشگاه ... آقایی از ایران آمده بود و کلی تکیلا خورده بود! باورم نشد! نشانهها را که داد، دیدم راست میگوید. بنده خدا مجبور بود در ایران جانماز آب بکشد، و در ولایات فرنگ راحت باشد. دلم سوخت.
ادامه دارد