یکی از تجربههای خوب آشنایی با کاریکاتوریستهای آمریکایی و کانادایی، درک بهتر شرایط کاری خودمان بود. مقایسه وضعیت اجتماعی، درآمد، میزان تاثیرگذاری بر مخاطبان، پروندههای حقوقی، و... همه و همه کمک میکرد تا از زاویه ای جدیدتر به حرفهام نگاه کنم. روبرو شدن با طیفهای مختلف این حرفه، از میلیونرهایی مثل "رامیرز" تا بقیه مرا به این صرافت انداخت تا نوع برخوردهایشان را با هم بسنجم.
اولا، هر چه خاکیتر باشی، بیشتر دوستت دارند. رامیرز حاضر نشد با جماعت بجوشد و بسکتبال یا بیسبال بازی کند، و سریع رفت سراغ ورزش بچهپولدارها: گلف. من باورم نمیشد این رفتار او چندان مورد توجه قرار گیرد، ولی شنیدن چند متلک از سوی بقیه جلب توجه میکرد. از طرف دیگر، به دلیل حمایت او از جرج بوش و حمایت متقابل جمهوریخواهان از او، اکثر کاریکاتوریستهای "های مطبوعاتی که به چپ یا چپ میانه تعلق داشتند خیلی با مایکل رامیرز نمیجوشیدند و در عین حال به "جر زنی"های حرفهای او هم میپرداختند. او یکی از بهترینها از نظر تکنیک در دنیا است، کارهایش روزانه در صدها روزنامه جاپ میشود، ولی بسیاری از آثارش کپی است! در سخنرانیام، گفتم که صحبت کردن مقابل کسانی که رئیس جمهوری آمریکا از آنها حساب می برد، البته به جز مایکل رامیرز، خیلی احساس عجیبی به من داده است. این حرف من موجب خنده ای طولانی شد، و تاحدی باعث رفیق شدن من و رامیرز!
ان تلنز، دومین زن کاریکاتوریستی که پولیتزر را برد، یکی دیگر از کسانی بود که دیدنش برایم خیلی مهم بود. این زن بسیار متین، (در تعریف ایرانی "خانم") و هوشمند است. با آنکه فمینیست می نماید ولی آدم حسابی است! به همین دلیل احترام ویژهای برایش قائلم. در بسیاری از کارتونهایش، پوشیده ماندن اجباری، نه از روی رضا، در کشورهای اسلامی را نقد کرده است.
دریل کیگل، صاحب سایت کیگل، پربینندهترین پایگاه کاریکاتور مطبوعاتی دنیا که امکان خوبی در اختیار ما ایرانی ها هم گذاشت، آدمی کم حرف، ولی بشدت عملگرا. تا چندی پیش، سایتش با مایکروسافت قرارداد داشت، و الان با انبیسی.
و همینطور دیدن دیوید هورسی رئیس انجمن، کل، دیک لوکر-یکی از طراحان "دیک تریسی" و خیلیهای دیگرکه سالها در بارهشان خوانده بودم، برایم اتفاق مهمی بود.
کاناداییها هم از طرف دیگر آدمهای جذابی بودند. پت کوریگن، کاریکاتوریست تورنتو ستار، بریان گیبل کاریکاتوریست گلوب اند میل، بروس مککینون که همدیگر را در مسابقه بسکتبال لت و پار کردیم، گرام مککای، کاریکاتوریست همیلتون اسپکتیتور، دوستان من شدند.
یک روز هم رفتم دفتر کوریگن، و کلی دلم هوای روزنامههای خودمان را کرد. البته مشاهده تایپ مطالب بوسیله خود نویسندگان تحریریه و نبود حروفچین نکته بامزهای بود، و مدیر هنری هم همینطور میچرخید و اندازه مطالب را میگرفت و سفارش به تصویرساز و عکاس می داد. دیدن فضای کار حرفهای کارتونیستی حرفهای و آشنا شدن با مکافاتهای حرفهای شدن داستان دیگری بود. کوریگن ۱۱ سال صبر کرده بود تا ستون ثابت روزنامه را بگیرد، و در آن سالها همه کاری کرده بود، شوفر تاکسی، کار آزاد و ...
ما در ایران مدت بسیار کمی پشت در روزنامه یا مجله ایستادیم، و وقتی من با ۳۲ سال سن، ۱۱ سال سابقه کار حرفهای داشتم، هم به حرفهای بودن خودم شک کردم، و هم فضای کار ایران. به خدا یک جای کار ما بد جوری میلنگد!
بعد از کلی فامیل بازی و رفتم و جایزه دیگرم را از کاناداییها گرفتم و بعدش راهی ایران شدم. . تنها تلفات بدی که دادم، خالی شدن یکی از دندانهای پر شدهام بود که پدرم را در آورد.
هنوز عرق سفر پاک نشده بود که احضارم کردند. کاشف به عمل آمد که ربطی با جایزه هم دارد. تازه من کلی با محافظهکاری در تورنتو حرف زده بودم که مبادا دچار مشکل بقیه بشوم. سریع از داور سراغ یک دندانپزشک را گرفتم که فعلا دندان خالی شده را پانسمان کند، تا اگر کار به بازداشت کشید، دهانم را سرویس نکنند!(یک جوری مثل فیلم ماراتن من!). آقایی که شما باشید، یادم رفت به دکتر بگویم که ناراحتی قلبی دارم، ظاهرا به داروی بیحسی نوعی حساسیت داشتم، بیرون که آمدم، ضربانم بالا رفت و نفسم بند آمد. سریع به همسرم زنگ زدم که یک جور دکترم را پیدا کند.
ادامه دارد