از مطب دندانپزشک تا دفتر هفته نامه مهر، ۵ دقیقه راه بود، ولی این مسافت را در ۱۵ دقیقه طی کردم، نمیدانم چرا همانجا تاکسی نگرفتم! قفسه سینهام باز نمیشد، و ضربانم همچنان بالا بود. بد جوری هم تیر می کشید، دست چپ هم که نگو...
عصر خودم را به دکتر قلبم رساندم، دیدم مادرم در مطب نشسته! یا حضرت عباس! نگو مادرم رفته بود مشهد برای زیارت و در بازگشت به شیراز سری به ما بزند، وقتی ماجرا را میفهمد خودش را به مطب دکتر می رساند. از مطب دکتر مستقیما راهی اورژانس بیمارستان شدم و گفتند فردا آنژیوگرافی داری! اسم آنژیو را کش شنیدم برق از آنچه نابدترم پرید! مگر چه مرگم شده؟
ما را خواباندند و بستند به دوا و سرم و ماجرای آخوند بد نباشه شد. کم کم باورم شد که دارم هالهای از نور بهشت یا نور افکن جهنم را میبینم...
این داروهای عجیب و غریب هم بیحالت می کند و فکر میکنی ملائکه دور و برت پرواز میکنند. بعد می بینی یک فروند پرستار دارد سوزن سرم را که احتمالا از دانشکده دامپزشکی آوردهاند درون رگ دستت فرو می کند.
اواخر شب بود که دیدم داور آمده دیدنم. کلی خوشحال شدم.
فردا صبح سر گیجه داشتم، با صندلی چرخدار مرا برند برای آزمایش...خیلی حس عجیبی بود. حالا من همهاش نگران دادگاه هستم! شعبه عزیز ۱۴۱۰ درست آن طرف بیمارستان مهراد بود. دزدکی هم میشد از پنجره قاضی عزیز را دید. فقط برای امتحان یک بار این کار را کردم و نبضم را گرفتم! بالا رفته بود!
کاشف به عمل آمد که دچار اسپاسم عضلات قفسه سینه شده ام، و چون اندکی به قلبم فشار آمده، ضربانم بالا رفته، لابد اکسیژن دود آلود تهران به اندازه کافی نرسیده بود و نفس کم آورده بودم. از قسمت مراقبتهای ویژه خلاص شدم و چند روزی بستری، تا مطمئن شوند که زنده به دادگاه میروم!
از شانس ما هم دکتر حسینآبادی رفته بود فرانسه، و ظاهرا دادگاه محترم هم خبر داشت! پس این احضار زیادی به موقع بود. همکار دکتر حسین آبادی لطف کرد و نامه مرا به رئیس دادگاه داد، و خلاصه اندکی به ما مرخصی استعلاجی از باب زیارت اهل قضا و قدر دادند.
بعدها یکی از عزیزان چنین گفت که دوست عزیز کاریکاتوریست نشانی، ماجرای جایزه را جوری به عرض آقایان رسانده که بابت کاریکاتور استاد تمساح و زندان رفتن، آمریکاییهای ملعون جایزهاش داده اند و الی آخر.
احتمالا این دوست عزیز نسبتی هم با عزیزی داشته که وقتی در بازداشت بودم علیه من مطلبی نوشته بود.
خلاصه از روی همان تخت بیمارستان کارهای "مهر" و جاهای دیگر را کشیدم. بهترین لحظات هم وقتی بود که دوستان و همکاران به بیمارستان آمدند. بعضیها آنقدر از جو بیمارستان هم خوششان آمده بود که اصلا یادشان می رفت مریض کدام است! شاید هم میخواستند مدل "شوکران" بستریشان کنند!
شاگردانم که می آمدند برایم خیلی حس عجیبی داشت! همینطور مسوولین فرهنگسرایی که با آنها همکاری داشتم. هنوز نتوانسته ام درست و حسابی از شرمندگی شان در آیم.
هفته بعد دوباره به نوروز سر زدم و کارم را پیگرفتم. و باز مطلبی در باره سد سازی...
ادامه دارد