بعد از مرخص شدن از بیمارستان، هر از چند گاهی قفسه سینهام میگرفت و با بالا رفتن ضربان قلبم، دچار اضطراب احمقانهای می شدم، هر وقت هم که مضطرب می شدم، ضربان قلبم بالا میرفت!
رفت و آمدم را به مرکز شهر محدود کردم، ولی مرض روزنامه رفتن را نمیتوانستم بخوابانم. حالا خوبی نوروز این بود که همان طبقه اول و دوم کارت را میکردی، ولی هفته نامه مهر که طبقه چهارم بود چه؟
یکی از مطالبم در باب سد سازی را رد کردند، و یکی دیگر را هم گم و گور. روزی عباس عبدی مجددا در اعتراض گفت که زبان انتقادیام خوب نیست و انگار دارم ملت را دست می اندازم. گفتم اتفاقا همین قصد را هم دارم، چون این جماعت زبان علمی و برپایه منطق ادبی پدرم را بیست سال است از این گوش می گیرند و از آن گوش به در میکنند، ولی همین زبان تند و تیز مسخره کن کمی جدی گرفته شده.
چند هفته بعد خبردار شدم که وزارت نیرو دست به کار تهیه یک جوابیه شده است. یکی از مهندسین مشاور هم جوابیهای برای نوروز فرستاد و من هم با زرنگی از آن کپی برداشتم، تا در روز مبادا جوابش را بدهم.
اواخر تابستان بود که هادی حیدری داشت برای عروسیاش آماده می شد و برنامه میچید. از من خواست در مدتی که حضور ندارد، جایش بایستم و سرویس را سرپا نگاه دارم.
رفت و آمدهای هادی یکی در میان شده بود. یک روز که نیامده بود، یکی از مسوولان نوروز از من خواست به سردبیری برویم تا بحث کنیم. گفت میخواهد ساز و کار کاریکاتور را در روزنامه متحول کند.گفتم چه خوب، گفت میخواهیم از کمک شما استفاده کنیم، گفتم سرویس کاریکاتور دست هادی است. گفت هادی نمی رسد و ... گفتم آقای محترم، الآن که هادی دارد ازدواج میکند و روی شغل و درآمدش از اینجا حساب باز کرده، دارید محترمانه ...دید دارد ضایع می شود!گفت نه! ما هادی را خیلی دوستش داریم، پدرش عضو هیات موسس حزب است و خودش هم عضو حزب، ولی...با هر زرنگی که بود در رفتم،.
یکی از آن روزها فهمیدیم که علیرضا رجایی آزاد شده. قرار شد با جماعت انجمن برویم خانهشان. عطریانفر هم آنجا بود.گمانم من و هوشمند و زیدآبادی همراه آرمین رفتیم. بورقانی هم با آن رنو ۵ کوچولویش آمد. بعد از دید و بازدید، گمانم چرخ بورقانی را دزدیدند(یا پنچرش کردند). خوشبختانه عکاس هم رسید و عکس انداخت. من هم گزارش آن دید و بازدید را به زبان طنز همراه کاریکاتور بورقانی در حال پنچر گیری کشیدم. عکسها هم کنار گزارش جاپ شد.
بعدا به خاطر استقبالی که شد، گفتند چطور است این کار را ادامه دهیم، من هم خوشم آمد. نشستیم و با عموزاده خلیلی در باره اش بحث کردیم، همینطور با ارغندهپور. قرار شد قربانی اولمان عبدی باشد.
خلاصه یک روز با عبدی مصاحبه کردم و تقریبا بخش عمدهای از خاطراتش را بازگفت، از دوران دانشجویی و سفارت و غیره. متنش را که پیاده کردم و طنز آمیز، دادمش به جماعت. دیدم بدشان آمده، گفتند انتقادی شده و تند و تلخ و ...گفتم من که تذکره نویس نیستم که، گفتند حالا روی یک نفر دیگر کار کن.
گمانم عروسی هادی در اواسط پاییز بود و برای عروسیاش کاریکاتور عروس و داماد را کشیدم.(البته کاریکاتور عروس را یادم نیست). سر میزما رضا خاتمی نشست و من هم شروع کردم طرح زدن از او، خدائیش خیلی بامزه است.چان می دهد برای یک دسته چپق(مدل شهر قصه!). القصه، کلی مقامات مملکتی و حکومتی آمدند آنجا و ما هم تا دلتان بخواهد خندیدیم، آخر مقامات یک مملکت از این پیادهتر میشود؟
در بازگشت از باشگاه پتروشیمی آن بالای کوه، تا میدان یاسر را با خانواده ارغندهپور آمدم و بقیهاش تا چیذر را به خاطر مرض پیادهروی، پیاده.
در آبان ماه نوروز جوابیه وزارت نیرو و همینطور مهندس مشاور مربوطه را چاپ کرد. من هم جوابم را که پدرم پیرایش کرده بود را(به لحاظ علمی) روز بعد تحویلشان دادم.وقتی دیدم چاپش نمیکنند، از بچههای نوروز خداحافظی کردم و زدم بیرون. آن شب یکی از تلخترین شبهای زندگی ام بود. جمع بچهها را دوست داشتم، و از کار کردن در آنجا لذت می بردم، ولی نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. عآمل اصلی چاپ نکردن جوابیه من، این بود که با دلایلی که نمیتوانستند رد کنند، به پروژههای بدون در و پیکر سدسازی که مشارکتیها در آنها نقش داشتند اشاره کرده بودم، و بیت" چو دزدی با چراغ آید، گزیدهتر برد کالا" جماعت را سخت ناراحت کرده بود.
دیدم حیف است کاری را که برای عبدی کشیدهام و نوروزیها چاپش نکردهاند روی زمین بگذارم، زنگ زدم به علیرضا باذل، که مسوول حیات نو جمعه بود. گفتم چنین کاری دارم و فکر کنم بشود یک صفحه هفتگی در حیات برایش راه انداخت. روز بعد زنگ زد و رفتم با مسعود سفیری که دبیر تحریریه بود صحبتهایم را کردم. قرارمان شد از اول آذر ماه.
وقتی کار جاپ شد، سیل ایمیلها و تلفنهای تند بچههای مشارکتی بود که نازل شد! اینقدر حال کردم که حد ندارد! چون فهمیدم سوزش قلم را اندکی حس کرده اند. البته قصدم تا حدی انتقام هم بود، ولی آدم بدون انگیزه که نمی تواند دست به ابتکار بزند که!
یکی از چیزهایی که خیلی ناراحتشان کرده بود، اشاره به سوابق عبدی در دادستانی بود. می گفتم اگر بد است، چرا آنجا کار کرده، اگر هم خوب است، پس باید با افتخار از آن صحبت کرد. تازه شانس آوردند حیات نو یکی دو فریم را سانسور کرده بود.
ادامه دارد