محل اقامت کاریکاتوریستها و همچنین برگزاری کنفرانس، هتل شراتون تورنتو بود. البته وقتی مفت و مجانی مهمان باشی و هزینهای نپرداخته ، خیلی حال میدهد! صبح میزبانان مشترک کانادایی و آمرکایی به شرح برنامهها پرداختند و آنجا از نزدیک غولهای کاریکاتور دنیا را دیدم. خیلی دلم سوخت که چند نفری نیستند، و همینطور شانسی را که سال گذشته از دست داده بودم. چون در کنفرانس سال ۲۰۰۰، دیوید لوین کاریکاتوریست معروف چهره مهمان ویژه بود، کسی که به عشق کارهایش کاریکاتوریست شده بودم.
سالهای سال بود با انگلیسی زبانان تا این حد همکلام نشده بودم و هر کاری می کردم خیلی از کلمات یادم نمیآمد! ولی من پرروتر از آن بودم که به روی خودم بیاورم!
برنامه کنفرانس جالب شد. چند مقام حزبی کانادایی آمدند و وضعیت سیاسی کانادا را برای مهمانان آمریکایی بازگو کردند. یکی از کاریکاتوریستهای قدیمی کانادا هم تفاوتهای طنز کانادایی و آمریکایی را تشریح کرد، گفت که بخش اعظم مردم کانادا در صد مایلی مرز آمریکا زندگی میکنند، فیلمهای آمریکایی میبینند و زیر و بم آمریکا را میشناسند، ولی آمریکاییها نمی دانند در کشور همسایهشان چه خبر است!
فضای جالبی بود، حس می کردی بعضی از کاناداییها احساس خوبی ندارند که برخی از آمریکاییها دماغشان را سربالا میگیرند. انگار ماتحت آسمان جر خورده بود و از آن بالا به زمین ارسالشان کرده بودند.
بعد از یکی دو سخنرانی، برای نهار بیرون رفتیم و قرار شد عصر راهی موزه امپرسیونیستهای کانادا شویم. نمایشگاه مکمایکل، و بعدش هم بازدید از یک کارخانه مشروب سازی! یا ابوالفرجابن جوزی! همین را کم داشتم!
به اتاقم رفتم و به مادر بزرگم که از سال ۵۷ ندیده بودمش تلفن کردم. باورش نمیشد! میخواست خودش را به هتل برساند که با هزار زحمت مانع شدم. قرار شد شب همدیگر را ببینیم.
ما را با اتوبوس به نمایشگاه بردند، آنجا با بعضی از کاریکاتوریستها آشنا شدم، خودشان را معرفی میکردند و کارت رد و بدل میکردیم. دو سه نفرشان کارهای من را میشناختند. شاخ در آوردم. البته این از فواید حضور در سندیکا بود. یکی از کارتونیستهای کانادایی که سالها در نمایشگاههای بین المللی کشرکت کرده بود هم کار بعضی از ایرانیها را خوب میشناخت.
فهمیدم که روز بعد جوانترها کارهایشان را نزد بزرگان می برند و رفع اشکال می کنند. خیلی جالب بود. چه رسم باحالی!
به نمایشگاه که رسیدیم، خانمی مسن به سراغم آمد و پرسید اهل کجای ایران هستم، و بعد گفت که پدرش زمین شناسی آمریکایی بوده که سالهای دهه پنجاه و شصت در ایران کار میکرده! این دیگر خیلی جالب بود، من فصل مشترک کاریکاتور و زمین شناسی بودم!
در نمایشگاه چرخی زدیم و بعد راهی کارخانه مشروبسازی شدیم. ترس و لرز احمقانهای داشتم. " از رفتن به جاهایی که موجب اتهام زنی به شما میشود پرهیز کنید!" فکر این جایش را نکرده بودم. خلاصه همه رفتند سراغ مزه مزه کردن مشروبهای مختلف و من بچه حزباللهی هم رفتم برای بازدید از کارخانه. کلی از جماعت هم میخواستند مهمان ویژه را خودشان به صرف گیلاسی مهمان کنند، حالا به همهشان هم باید توضیح دهی که بابا، ما اینکاره نیستیم!
چند نفری که میدانستند ماجرا چیست برای بقیه توضیح دادند، و یکی رفت سراغ پیشخوان که ببیند نوشیدنی غیر الکلی پیدا میشود؟ بد جوری دلش سوخته بود!
شب به هتل برگشتیم و شامی خوردم. قرار شد فردا کارهای بچههای ایرانی را نشان جماعت بدهم. با خودم هم چند تا روزنامه داشتم، که میتوانست اندکی فضای مطبوعات را نشانشان دهد.
احساس عجیبی بود! سالها منتظرش بودم، و حالا باید از آن استفاده میکردم. تلفن اتاقم زنگ زد و به لابی رفتم. مادر بزرگم، همسرش، خاله ام و پسرخالهام...وای! چه اتفاق جالبی!
دو ساعتی نشستیم و گپ زدیم و بعد سر وکله "کل" پیدا شد. مجبور شد بگوید که چه برنامهای برای من چیده بودند. آنقدر مادر بزرگم ذوق کرد که ترسیدم بلایی سر قلبش بیاید! برای جماعت آمریکایی جالب تر بود که نوه و مادر بزرگ بعد از این همه سال به هم میرسیدند. عین فیلمهای هندی داشت میشد!
بعد از رفتن فامیل، به اتاقم رفتم و با ایران تماس گرفتم. خوشبختانه همه چیز در امن و امان بود. ولی میگفتند برای ۱۸ تیر برنامههایی هست. با حسین درخشان هم تماس گرفتم و گفتم که هستم تا جایزهام را خودم بگیرم.
صبح روز دوم با سر ژل زده و قلبی مطمئنه راهی کنفرانس شدم. یک پاکت دلار! محتوی ۷۰ چوب به دستم دادند، گفتند این را برای هزینههای کنفرانس ( خرید کتاب، فتوکپی، و ...) خرج کنم. چه جالب!
بحثهای تخصصی حرفه ای جالبی در میان بود. کاش ما در ایران اینجوری توی سر وکله هم میزدیم!تاسفی که خوردم بابت نبردن ضبط بود! چنین فرصتی مگر به این راحتیها فراهم میشد؟
ادامه دارد