یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, November 12, 2005
جمعه‌ای که گذشت
* صبح از سر کار در می آیی و یک ساعت بعد به خانه می‌رسی. تازه یادت می‌افتد که یکی از همکاران دکمه ارسال خبری را نزده و اگر به موقع خبر روی خط نرود، خواهر و مادرش یکی می‌شوند. هنوز نخوابیده ماجرا را رفع و رجوع می کنی.

* ساعت نه و نیم می‌خوابی و مجبوری به خاطر وقت دکتر، ظهر بیدار شوی. ریشت را می‌تراشی و با سرعت باد خودت را می رسانی. صد و خرده‌ای چوب از جیبت خارج می‌‌شود...

*سینما می‌روی، آنهم یک فیلم با حال، بعدش می خواهی به کتابفروشی بزرگ کنار سینما در خیابان بلور سر بزنی که می‌بینی دارد می‌شود محل فروش لباس‌های مارک‌دار ارزان قیمت. حالت گرفته می‌شود.

*هوس می‌کنی فیلم بعدی را ببینی در سینمای آن طرف خیابان که کتابفروشی خوبی پایین‌اش است. نگاهی به قهوه‌خانه‌اش می‌اندازی و کسی را نمی‌بینی، ولی حس می‌کنی چند نفری دارند تو را می‌بینند. گشتی می زنی و در بازگشت، غزل مصدق را می‌بینی که همیشه شعری در جیب! دارد، دعوتت می کند به سر میز کسانی بروی که اصلا نمی‌خواهند قیافه‌ات را ببینند! بعد از دو دقیقه بلند می شوند و می‌روند...فرشته درآید!

*سینما که می‌روی می‌بینی آنقدر شلوغ است که از سرت می‌افتد. پیاده می‌روی تا وینرز سر کالج، شاید جنس خوب ولی ارزانی نصیبت شود. صدای آشنای عکاس خوب بلاگستان را می‌شنوی و خوشحال می شوی. برای خودت هم کمی ولخرجی می‌کنی و می‌زنی بیرون. ناگهان می‌فهمی که وسط خیابانی و دچار مشکل عطا مهاجرانی (تساهل) شده‌ای! فکرت را به کار می‌اندازی و می بینی تمیز ترین "بیت‌الخلاُ" موجود، در محل کار خودت است! به سرعت به آنجا می‌روی و چشمانت باز می شود!

*فیلم بعدی را هم در سینمای ارزان قیمت شهر دیدن کیفی دارد که نگو. بعدش آرام آرام راهی خانه می شوی و در راه داری کتاب زندگی روزنامه‌نگاران بعد از بازگشت از مناطق جنگی را می‌خوانی. دلم می‌خواهد روزی ترجمه‌اش کنم. چرا که دیده‌ام خبرنگاران و عکاسانی که در جنگ هشت ساله آسیب‌های فراوانی دیده‌اند و کسی به دادشان نرسیده است.

*می‌آیی و کمی وبلاس می‌زنی ومی‌بینی در برره خیلی خبرها بوده است.
الان ۳ بامداد است و در ۴۸ ساعت گذشته شاید ۷ ساعت خوابیده باشم، و بنا به عادت خوابم نمی‌برد!