صبح که رسیدم خانه، دیدم کمی روی زمین برف نشسته. سوز هم میآمد.
گرفتم خوابیدم، وقتی بیدار شدم، دیدم یادم رفته قرصهای قلب و اعصابم را بخورم. یا ابوالفضل، تمام شده بودند! آمدم بروم دکتر که دیدم عجب سرمایی است بیرون! دستکشهای پارسال را هم انداخته بودم دور...
القصه، با هزار زحمت و مشقت رفتیم خدمت دکتر محترم و خارج از نوبت ویزیت فرمودند و نسخهمان را پیچیدند...
الان جای شما خالی بعد از اندکی لیز خوردن روی زمین یخ زده برای چند دقیقهای نشستهام و وبلاس میزنم تا بعد که بروم سر کار و زندگیام.