من که مثل بچه آدم شبها نمیخوابم، و هر روز تازه حدود ۱۰ صبح چشمانم را میبندم. پس قاعدتا فقط روزها میتوانم خواب ببينم!در دو روز گذشته، دو تا خواب بامزه ديدهام که حيفم آمد دربارهشان ننويسم.
ديروز خواب احمدینژاد را ديدم. در خانهای بوديم که دم در آن کلی کفش جمع شده بود که نشان از جلسه مذهبی میداد. بوی گند جوراب فضای داخل خانه را پر کرده بود و هيچ نوای شادی شنيده نمیشد. احمدینژاد هم با يک کاپشن مخمل کبريتی قهوهای و شلوار کرم که کهنه هم به نظر نمیرسيد، دو زانو نشسته بود ...موقع خروج، به دقت به قيافهاش نگاه کردم. انگار میخواستم برای کاريکاتور در حافظهام نگه دارم. هر دو چند لحظهای به ديگری خيره شديم. بوی گلاب تقلبی میآمد که نمیتوانست فضای موجود را به اندازه کافی عطرآگين کند...آنقدر به خودش ایمان داشت که از نگاه او میشد خواند که آدمها را یا مومن به ظهور در دوران حکومتش میداند یا کافر. با هم چند کلامی حرف زدیم، ولی هیچیک از طرف مقابل خوشش نیامد!وقتی هم که بیدار شدم، کاریکاتورش را برای روز کشیدم!
و اما امروز، خواب رضا خاتمی را دیدم! در یک خانه که میخواستیم تبدیل به دفتر کار سیاسی بکنیم، باید وسایل را طوری جابجا می کردیم که بتوانیم اثاث جدید را هم در آن جا بدهیم. میخواستیم یک تخت یک نفره را از این طرف اتاق به آن طرف ببریم، ولی رضا خاتمی نمیدانست خودش چگونه جابجا شود. به شوخی به او گفتم که اگر اندکی اهل محاسبه بود، میدانست چه کند! بعدش شروع کرد به حرف زدن، و گفت که چرا فلان حرف را پشت سر اردشیر زدهای، گفتم کدام اردشیر، گفت رستمی! گفتم مطمئنی من گفتهام؟ چون اگر هم بخواهم کسی را اذیت کنم، وبلاگم را دارم، و حداقل با اسم مستعار طرف را مینوازم، گفت که فلانی گفته بود که تو این حرف را زدهای، گفتم فلانی مشکل نداشتن "فلان" دارد، و آنقدر مرد نیست که وقتی در نبود من صفحه میگذارد، رسما مسوولیت حرفهایش را قبول کند. بعدش گفتم شما یک مشت ملیجک دور خودت جمع کردهای...بعد هم متلک انداختم که وقتی دبیر کل حزب، نتواند تختی را جابجا کند، معلوم است چه کسانی باید دور و اطرافش را بگیرند و او مجبور است به حرف چه کسانی توجه کند!
خدا به رضا خاتمی رحم کند، شاید این دو سه روزه هم بخواهم کاریکاتور او را بکشم!
امیدوارم فردا به جای جماعت سیاسی، خواب انجلینا جولی یا نیکول کیدمن را ببینم! بابا دست از سر خواب ما بردارید!