۲۷ سال پیش بودآن روز بعد از ظهر سگی را روی سقف یک ماشین گذاشته بودند و در گیشا میچرخاندند، شاه رفت..!
همه روزنامه دستشان بود...شاه رفت! همه به خیابان ریختند، همکلاسیهایم را بعد یک ماه میدیدم، همه شاد بودند...جز تک و توک همسران افسرانی که شوهرانشان صبح زود راهی پادگان شده بودند ... انتظار و ترس را میشد در چهرههاشان دید...
از سر کوچه چهاردهم رفتیم تا کنار کانال، یکی از گلفروشی کلی گل خریده بود و پخش میکرد...یکی شیرینی دستش بود. بعد رفتیم سمت مسجد، بالای خیابان ۲۶ بود گمانم. همه شاد بودند...هوا دلپذیر بود...
۲۰ سال پیش بودپدربزرگ مادریام بعد از مسمومیت سکته کرد و رفت. روزهای سختی بود...
۱۸ سال پیش بودخبر دادند دختری که ...تمام کرده...
امروز صبح استیخ کرده ام، گوشهایم از سرما تیر میکشد...نمی دانستم بعد از شادی ۲۷ سال پیش، امروز باید غم آوارهگی این سر دنیا را بخورم...
چی فکر میکردیم، چی شد...
هوا دلپذیر نیست...
سال دیگر استاما آیا جنگی درگرفته است و صدها هزار نفر آواره شده اند و بیسر و سامان؟ یا نامسوولان مسوولنما عقلشان رسیده چه بکنند؟