از طبقه سوم آمدم طبقه اول که تلفن را جواب بدهم، قطع شده بود. چند دقیقه بعد برادر یزدانپناه بود. گفت یه توک پا بیایید دادگاه آقای مرتضوی میخواهند مشکل را حل کنند. بعد گوشی را داد دست رئیس شعبه معروف ۱۴۱۰. به به، سلام، آقا پس شما یه سر بیا اینجا ما این قائله را بخوابانیم، دم انتخابات خوب نیست...
یکهو یاد خوابم افتادم، ریش کوتاهی هم که داشتم، به خاطر فوت پدربزرگم، گفتم آخر من وکیل ندارم خدمت برسم.. گفت وکیل برای چی، یک کار فرمالیته است و ...
به کامبیز نوروزی زنگ زدم، گفت به یزدانپناه بگو که وکیل روزنامه برایت وکالتنامه حاضر کند. یزدانپناه هم قبول کرد...
دادگاه که رسیدم فهمیدم نه وکیل دارم، نه یزدانپناه حاضر است کاری کند، جز نجات خودش...و بعد هم برگه بازجویی، و آغاز همه سختیها...
رئیس دادگاه میگفت باید اعتراف کنی و بعدش عذرخواهی...گفتم مگر چه کسی را کشیدهام؟ گفت مگر علما بیخود میگویند؟ گفتم من روزپنجشنبه تکذیب کردهام و به هیچ عنوان هم نمیپذیرم ...اگر ملاک چند هزار نفر طلبه است، پس چند میلیونی که اعتراض نکردهاند چه؟...دستور داد دو سرباز بیایند بالا، برای بازداشت من.. احضاریه و شکایت مدعیالعموم پیدا نمیشد. با دقت زیاد برگه بازجویی را پر کردم. میدانستم هر اشتباه کوچکی چه مکافاتی به دنبال خواهد داشت، اضطراب وحشتناکی بود. دعا می کردم. خدایا، هر چه خیر است برایم پیش بیاور...
میخواستم بروم نمازم را بخوانم، نگذاشت، دستشویی، نشد. از یازده صبح تا سه و نیم بعد از ظهر نتوانستم از اتاق خارج شوم. بعد آنکه تفهیم اتهام شدم، مرا به طبقه پایین بردند، آنجا یک کارمند خیلی با شخصیت دادگاه برایم ناهار آورد. بنده خدا خیلی برخوردش خوب بود، همینطور سرباز و درجه داری که همراهم بودند.
تنها کار مثبتی که برادر یزدانپناه کرد، دادن نامه من به یکی از دوستانم بود که برود از خانه قرص قلب و میگرنم را بگیرد...
...
سراغ ماجراهای قابل بیان نمیروم چون بارها گفته شده.
مدتها گذشت، تا در سفری کوتاه که از قم می گذشتیم، از یک آقای ریشی که شرط میبستم پاسدار یا حزباللهی دبش است پرسیدم، موسسه آموزشی امام خمینی کجاست؛ گفت مدرسه "استاد تمساح" را می گویی؟
اینجا بود که برق چند فاز از بنده پرید.
...
مدتها بود که میخواستم نامه ای شخصی به آقای مصباح یزدی بفرستم و به خاطر سوتفاهم پیش آمده عذر خواهی کنم. فارغ از بازیهای سیاسی...از یکی از دوستانش پرسیدم که صلاح میداند به مدرسه ایشان بروم و شخصا با ایشان صحبت کنم؟ گفت سالم ماندنت با خداست!
ادامه دارد