باز شدن اين بحث بسيار مفيد است، لا اقل برای من! مجبور میشوم به مخيلهام بيشتر فشار بياورم. و نکات بامزهای به یادم بیاید.
با يکی از بر و بچههای فلسفهگرای طرفدار هايدگر بحث میکردم. طرف بسيار مطلقانگار بود. وقتی میگفتم معيارت چيست، میگفت نسبت به فلان ايدئولوژی...يا نسبت به فلان مذهب، پرسيدم فلاني، تو برای معيارت در برتری جويی هم نسبی سخن میگويی! طرف هم داغ کرد و قهر...از سوی ديگر يکی همکاران عاشق دکتر سروش میگفت که من هميشه همه چيز را نسبی میگيرم، پرسيدم مگر "هميشه" و "همه چيز" مطلق نيستند؟مساله ديگر بحثی بود با يکي از زندانيان سياسی بند ۲۰۹. حرف جالبی میزد، میگفت "آزادی و دموکراسی وقتی تبديل به ايدئولوژی شوند، از هر چيزی خطرناکتر خواهند بود" ، به عبارتی تقدس قائل شدن فراتر از حد هر موضوعي، سببساز انهدام خودش خواهد شد. مثالهای جالبی میزد. از مقدس شدن آيتالله خمينی بگيريد تا مقدس شدن اصول مارکسيسم. آسيبهای هر کدام هم ناشی از مطلقگرايی پيروان بوده است، و همينطور سو استفاده گردانندگانی که خود اعتقاد چندانی به همان حرفها نداشتهاند.نکته ديگری که به آن فکر میکردم، تکامل آزادی بود. آيا ميزان آزادیهای فردی و اجتماعی هميشه يکسان بوده است؟ اگر آزادی را مطلق بگيريم، آري، و اگر نسبی بگيريم، نه! پس هميشه تلاش کردهايم مرزها آزادی را فراتر ببريم. مگر جز اين است؟ آيا فراهم آوردن شرايط آزاد نشانه مطلق بودن آزادی است يا نسبی بودنش؟آزادیهای اجتماعی و بيان در همين کانادای آزاد را بگيريد. کاريکاتوری که از "شارون" کشيده بودم را از نمايشگاهم در دانشگاه تورنتو خارج کردند. کاری که در مطبوعات آمريکا هم چاپ شده بود. حالا میتوان هزار و يک بحث کرد که چنين است و چنان...
دنيای واقعی با دنيا ايدهآل من و شما يک کمی فاصله دارد. همين تفاوت ميان حقيقت و واقعيت است که دنيا را اينقدر جذاب کرده...همين نسبی بودنش...