الان یاد روز تاسوعا در سال ۵۷ افتادم! پسر عمهام پیش ما بود، پدرش آخرین روزهای زندگیاش را در بیمارستانی در لندن سپری میکرد...برادر و خواهرش درگیر انقلاب بودند ...
هوای عجیبی بود، ابری...کسل کننده...دوست پدرم آن روز مهمان ما بود...میخواستیم پسر عمهام شاد باشد، ولی حس میکرد که آرام آرام سایه پدرش سبکتر میشود...
پدرش نظامی بود و شاعر، به عبارتی اهل نظم! دوستی عمیقی با اهل ادب داشت،و گرایش اندک چب او مانع بزرگی برای رشدش در اوایل خدمتش شده بود. او را هم به نحوی در سالهای ۳۰ به جنوب تبعید کرده بودند، و آنجا با انجوی دوست شد. دو شیرازی، یکی زندانی و دیگری زندانبان...گمان کنم در یکی از شمارههای آدینه اشاره کرده بود به ستوان بدیعالله کوثر و خاطرات آن سالها. بدیعالله هم پسر عمه پدرم بود. او هم در جوانی یتیم شده بود...
من و پسر عمه ام آن روز کلی با ماشینهای اسباب بازی و خرت و پرتهایمان بازی کردیم، ولی میشد رنگ غم را در چهرهاش دید...
وقتی در ۱۲ دی ۱۳۵۷، بدیعالله برای همیشه رفت، پدرم که نمیخواست ما اشکش را ببینیم در حمام گریه میکرد. همهاش آن بیت "بدیع" را زمزمه میکرد: دور از دیار یار در این غربت، میمیرم آخر از غم تنهایی
و من الان در این غربت، به یاد آن روز تاسوعا افتادم. به یاد پسر عمهام در آن روز، و به یاد پدرش که نازنین مردی بود.
...
بدیع الله در حافظیه خفته. با فا صلهای اندک از کسانی که دوستشان داشت. فکر میکنم صورتگر و حمیدی هم همانجا خفته باشند...