اين نامه را الان از خانم نوشابه اميري، روزنامهنگار قديمی و همکار بسيار نازنينم دريافت کردم. برای هر دوی ما فرستاده شده. به خاطر احترامی که برای ايشان قائلم، آنرا به طور کامل در همينجا درج میکنم.
دوستان عزیز
حسین درخشان و نیک آهنگ کوثر
میهمانی دارید از نسل پیشین، با مطلبی کوتاه در فضایی مجازی، اما بزرگ.
می خواستم در اول کار بزرگمردان کوچک خطابتان کنم. کوچک، به سن و بزرگ در عرصه نام. دو تن از میلیون ها جوان ایرانی که به افق فردا نظر دارند. فردایی که از هم اکنون، از آن ایشان است.
اما از این"خطاب" بگذشتم و به خود وعده دادم چون دوست، خود را به میهمانی فضایی بخوانم که میزبان آن شمایید و چندیست مهربانی را از سفره اش دریغ کرده اید.
در این دو سه هفته که بگذشت، با دلی خونبار دیدم و خواندم که در وبلاگ های خود با هم چه ها که نکردید. هر جمله، زخمی بود و هر کلام، نمکی بر زخم. نفهمیدم این مهر ناگهان به کین نشسته را. با خود گفتم: ریشه این بر شاخ نشستن و بن بریدن چیست؟
و برای جواب، به هردوتان روی آوردم. همان ها می گفتید که در وبلاگ ها می نوشتید. پس فراتر رفتم. از دوستان یاری گرفتم و عاقبت، به نقطه سیاهی رسیدم که دست از تراوش نفرت به جان ما بر نمی دارد. به کسی، به کسانی که با نشان های جعلی، شمشیر شما را به روی هم تیز می کنند. آدرس هم این بود:
از این آدرس ساختگی به شما، نفرت و تفرقه، ارسال می شود. اطلاعات نادرست، تهمت های ناروا، سخن چینی و...
و آنگاه دانستم، داستان چیست.
دوستان عزیز من،
همین که کسانی، مراکزي... این چنین از هر شیوه و زمینه ای برای در برابر هم قرار دادن ـ به جای در کنار هم قرار گرفتن ـ استعدادهايي ناب و نام هايي بزرگ بهره می گیرند، بهترین گواه آن است که نیک آهنگ کوثر و حسین درخشان، هر یک به یک دلیل، خاری هستند در چشم دشمنان جریان آزاد اطلاع رسانی. و مهمتر آنکه تا به خود مشغول باشند، به آنکه خانه از آنان بگرفته، نخواهند اندیشید.
دوستان من،
در سال های اول انقلاب، در همان درگیری ها که پدران و مادران تان به خوبی به یاد دارند، فرزندی را از دست دادم؛ که اگر چنین نمی شد، امروز هم سن و هم قامت شما بود. پس، از صدایم که نازک است و می گویید با آن بزرگ شده اید، بگذرید، و به اندوهم بنگرید که جا به جا زخم عمیق تجربه را بر خود دارد، و به من گوش بسپارید و یک لحظه از خود بپرسید: برای که؟ برای چه؟ مگر نه اینکه نه اهل قدرتید و نه جیره خوار قدرت. مگر نه اینکه از قلم و قلم نان می خورید و آن هم به شرافت؟ مگر نه آنکه غم میهن دارید و دل خون، با خود به این سوی و آن سو می برید؟ مگر نه اینکه بسیاری به نام شما و عمل شما، چشم دوخته اند؟ چه آنان که هنرتان را پاس می دارند و چه آنان که پایمردی تان، خار چشم شان است. بر سر چه می جنگید، وقتی جبهه در خانه های تنگ و تنک شما نیست؟ بر سر چه می جنگید وقتی غم تان، غم آزادی و رهایی و سرفرازی انسان است؛ وقتی هزاران فرسخ دور از خانه، دل تان در خانه می طپد. خانه ای به نام ایران، و صاحبخانه اندوه زده ای به نام ایرانی.
فرزندان عزیزم،
چشم هایی، هزار هزار، می پایدتان. دل هایی، هزار هزار با کلام تان می طپد. چرا می گذارید ساکنان سیاه خانه های نفرت و تفرقه، این چنین به جان هم بیاندازند شما را؟
دارند به نام شما، به جنگ آزادی می روند، به جنگ انسان، به جنگ عشق. سرباز پیاده این راه نباشید. به ما که سپیدی روزگار بر رخ مان بنشسته، تساهل را بیاموزید، مدارا را آموزش دهید. من شمارا به میهمانی فردا، به میهمانی انسان و انسانیت فرا می خوانم. هر چه دشمنان، بر وبلاگ هایتان نقش زده اند، بزدایید، و به جای آن بنویسید: ایران. بنویسید فردا، بنویسید دوستی ، بنویسید آدمیت. آن فردای انسانی فرا خواهد رسید، فردایی که ما در آن نخواهیم بود، اما شما باید در آن باشید و در هر گام، از ما نیز یادی بکنید که بر حسرت عمرمان برفت و عشق از یادمان نرفت. عشق به ایران و فردای ایران.
فرزندانم، ننویسید این چیزها را. مهربانی کنید . روح پلید نامردمی و تفرقه را از فضای مهر، برانید. و یادتان باشد همان وقت که به خشم، بر جان هم زخم می زنید، کسی دارد که می خواند شما را، به ایران، به آدمیت.
نوشابه امیری