این ماجرای تصفیه بلاگستان از نوشتههای مبتذل مرا کشت!
آه، ای ابتذال عزیز! من نمیتوانم روشنفکر باشم، پس باید به دام تو بیافتم! بی تو چه کنم؟
آه، افکار هستهای من دارد میجوشد! هیاهورای! گیبیلی گولی! میگویم فروغ جیغ بنفش بکشدها! می گویم براهنی با شعر نو صدای دف در بیاوردها!
بابا بیخیال! اولا مگر محتوا و قالب وبلاگ تابع بایدها و نبایدهاست؟ یکی مثل من مشنگ است، دلش میخواهد از هر دری بگوید و بنویسد! گاهی جدی، گاهی شوخی! گاهی افسرده و گاهی شاد!
باباجان! وبلاگ به نحوی شناسنامه ماست! آقا!من روشنفکر نیستم، نمیتوانم آنتلکتوئل بازی در بیاورم، حالا زورکی ادا در بیاورم که استانداردها را حفظ کنم؟
ایهالناس! وبلاگ وسیله است به خدا! منتهی برای یکی صدایش مثل سازهای سیمی است، برای بعضیها مثل سازهای بادی(فکر بد هم نکنید!).
من با وبلاگنویسی حال میکنم، شما را خبر ندارم، ولی من کرمش را دارم، حالا بیایم کرمم را مهار کنم تا بقیه راضی شوند؟ زرشک! سورولو! فوتینا!
خلاصه وبلاگنویسهای عزیز و لذیذ، بنده به دلیل مرض، هر چه دل تنگم میخواهد میگویم، و به بقیه هم نخواهم گفت که چگونه بنویسند! به من چه؟ اگر بگویم چه کار کنند که دیگر نمیتوانم سر به سرشان بگذارم!
کمی حسرت یواشکی!-خوابگرد
متنِ مبتذلِ ديگری گذاشتهام - پرستو