جان شما اينقدر خوابم میآيد و خستهام که نگو و نپرس.
امروز مجبور بودم تا بانک نبسته پول يک قبض ناقابل را بدهم، که متصدی خودش را به آن راه زد و مدعی شد بقيه پول مرا پس داده. ما هم که اصالتا لرديم به روی مبارکمان هم نياورديم. از در بانک که خارج شديم طرف دويد و دويد و خواهش و تمنا که بر گرديم. فهميدم رئيسش داشته به قول معروف مانيتورش میکرده، و طرف برق چند فاز از ... مبارکش پريده بود.
خدا را شکر که روزها مجبورم بخوابم و شبها دور از وجود آدمیزادهها در تنهايی خبرگزاری کار! وگرنه ما هم مثل مردم میجهنميديم! ما در اينجا از کمبود پارچه بندگان خدا بايد بناليم، مانای طفلکی از گرمای سلول بتونی و زيادبود پارچه و ...
از پنجره که به بيرون نگاه میکني، خدا به دور! کنار استخر همينطور دارند حمام آفتاب میگيرند ناجور، توی خيابان می روي، که اگر بخواهند مطابق قانون استان انتاريو رفتار کنند میتوانند پيراهنشان را هم در بياورند...چند سال پيش يک راننده زن چنين کرده بود و وضع ترافيک بزرگراه را به هم ريخته بود، پليس به او التماس کرد که محض رضای خدا به روان شدن جاده کمک کند!
خلاصه آی خنديديم...رسيديم خانه فهميديم محمودجان داغدار است و چون ما حتی ناراحتی دشمن خودمان را هم تحمل نمیکنيم، گفتيم يک هفتهای اين پدر آمرزيده را هم رها کنيم. يادش بخير پدربزرگ میگفت بر مرگ هيچ کس شادی نکنيد، و برايم داستانی از گلستان خواند. به دلم نشست. بار اول بر مرگ شاه نخنديدم، بار بعد وقتی گلستان نهم پاسداران مهمان پدربزرگ ديگرم بودم و اهالی کوچه جمله از واقعه هفتم تير شادمان بودند، نخنديدم. باورم نمیشد که بتوانند شيرينی به هم بدهند.
الان هم با کوهی از خبر ماندهام و امیدوارم از پس این خبرهای عجیب و غریب بر آیم و اندکی وبلاگ بنویسم، که صفر و یک خونم عجیب کم شده!