دوازدهم، من همه اسرائیلیها را به یک چوب نمیرانم! بسیاری از آنها هم منطق خود را برای ماندن در آن سرزمین دارند و احساس میکنند حق مسلمشان زندگی است در جایی که متعلق به آنان بوده. نمیتوان امیدوار بود کسی که از اول تولد در گوشش خواندهاند که اینجا سرزمین موعود است و ما بر حق هستیم و غاصبها را از اینجا بیرون رانده ایم و ...به این راحتی بخواهد منطقی عمل کند و پای گفتگو بنشیند، ولی همین الان بسیاری از نسل چندمیهای اسرائیل تدریجا از زیر بار تبلیغات و بازیهای ایدئولوژیکی خارج شده اند و دارند فکر میکنند. به نظر من فلسطین خانه همه کسانی است که آنجا زندگی می کردهاند، چه مسلمان، چه مسیحی و چه یهودی! اینکه به خاطر اعتقادات دینی افرادی را بکشم و خون کسانی را بریزم که شاید فرصت اندیشیدن نداشتهاند، قتل است. من قاتل نیستم.
سیزدهم، من انتخاب تاکتیکی به نام عملیات انتحاری که به کشته شدن غیر نظامیان بیانجامد را مناسب نمیدانم. اگر بر فرض با نظامیان طرف مقابل در جنگ باشم، آخرین چاره من کشتن آنان است! مگر آنها انسان نیستند؟ پس در چنین جنگی-با منطق استشهادی- جایی برای اسیر کردن دشمن باقی می ماند؟ جایی برای مذاکره هست؟
چهاردهم، وقتی کار به جان و زندگی انسانها میرسد، منطق چشم در مقابل چشم را مناسب نمیدانم! اگر چنین باشد که مسوولیت گرفتن جان انسانها را از حضرت عزرائیل به خودمان واگذار کرده ایم! هر کسی کار خودش بار خودش....
پانزدهم، گرچه من آدم بدکینهای هستم، ولی کینهام حدی دارد! در همین وبلاگ و یا با کاریکاتور ترتیب طرف را می دهم. گمان کنم کافی باشد! شاید بتوان به این نوع کاریکاتور گفت انتحاری یا ...
شانزدهم، من آدم کاملی نیستم، و قصد ندارم تا زمان کامل شدن خودم را به کشتن بدهم!
هفدهم، دوست ندارم با استشهادی شدن باعث بدنام شدن همکیشان و هموطنانم در دنیا بشوم! ما میخواهیم به زور ثابت کنیم که مسلمانان در تمام دنیا آدمهایی جنگ طلب نیستند و دنبال زندگی مسالمت آمیز با دیگرانند، آنوقت بیایم کار را به همین راحتی خراب کنم؟
هجدهم، اگر میخواستم استشهادی باشم، احتمالا ترتیب کسانی را میدادم که به نام دین، دین را از مردم گرفتهاند، ولی خدا را شکر نیستم، پس بیخیال! پرچم سفید قشنگتر است!
نوزدهم، پاک کردن صورت مساله، راحتترین و غیر شجاعانهترین راه ممکن است. اگر راست میگویم، باید بتوانم مساله را حل کنم.
بیستم، اول انقلاب که میخواستند اعدامها را توجیه کنند، بیانات خود را با"بسم ا... المنتقم" آغاز میکردند. من خداوند "رحمان" و "رحیم" را دوست دارم.
بیست و یکم، من هم گاهی دزدکی به مسجد میرفتم، دیدم یواش یواش آثار شستشوی مغزی دارد هویدا میشود! از تفاسیر حکومتی از قرآن زده شدم، و در دوران جنگ وقتی میدیدم چگونه دوستانم یکی یکی دارند هیپنوتیزم می شوند، ترس برم داشت! آن ترس را مقدس میپندارم که باعث شد اندکی فکر کنم!
ادامه دارد