بيست و دو، بزرگترين آرزوی من مرگ نيست، کمال است! من کمال را در مرگی نمی بينم، ولی شايد در مسير کمال مردم!
بيست و سه، کودک نه سالهای بودم که انقلاب شد. زمانی به نسل من میگفتند مرگ در راه حق شهادت است. ولی چه کسی حق را معلوم میکند؟ هميشه دوست داشتم بدانم کدام مرگ حق است؟ بيرون راندن دشمن از خانهات حق است، ولی عبور از کربلا برای رسيدن به قدس چه؟ اگر در خاک دشمن نارنجک به خودم بسته بودم و زیر تانک می رفتم، از وطنم دفاع کرده بودم؟
مگر يادمان رفته داشتيم به سوی بصره پيش میرفتيم که پيام روسها رسيد که پيشروی موقوف؟! اگر من در آن عمليات کشته شده بودم، مرگم حق بود يا ناحق؟ برای دفاع از کشورم رفته بودم يا ...بر اساس انتخاب خودم رفته بودم تا وطنم را از اثرات دشمن پاک کنم يا هوس کربلا داشتم؟
حق کدام است؟ ناحق کیست و چیست؟ آنکه دروغ میگوید و میفریبد؟ آنکه تو را به خاطر شک تکفیر میکند؟ نمیدانم!
بيست و چهار، از خودم میپرسیدم مسلمانی دست و پا شکسته من که از خانوادهام به من رسيده، تحميلی است يا اختياری؟ آيا بر اساس تحليل خودم اين مسير را انتخاب کرده بودم يا به خاطر اجبار پدری سختگير ؟ خوشحالم که حد اقل دو سال از مسير اجبار خارج شدم و بعد انتخاب کردم. فکر میکنم چون نمیتوانم پيروی کسی باشم، استشهادی هم نخواهم بود! تا آنجا که فهمیدهام، همه استشهادیها پای منبر یکی نشستهاند.
بيست و پنج، من نمیتوانم آزادی خودکشی اسطورهای و توجيه شده خودم را عامل مرگ کسان ديگر کنم، کودک اسرائيلی آدم است! اگر غاصب است، دانسته غاصب شده یا نادانسته؟ من زير بار اين حرف که فلان مفتی چنان گفته و آن يکی بهمان، نمیروم! خداوند به من عقل داده! من مسوول اعمال و رفتار خودم هستم.
بيست و شش، اصلا من به درد استشهادی شدن نمیخورم! کاريکاتوريست چهکارش به اين حرفها!