یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, June 13, 2006
چرا من جنبشی استشهادی نیستم-۴
بيست و دو، بزرگ​ترين آرزوی من مرگ نيست، کمال است! من کمال را در مرگی نمی بينم، ولی شايد در مسير کمال مردم!
بيست و سه، کودک نه ساله​ای بودم که انقلاب شد. زمانی به نسل من می​گفتند مرگ در راه حق شهادت است. ولی چه کسی حق را معلوم می​کند؟ هميشه دوست داشتم بدانم کدام مرگ حق است؟ بيرون راندن دشمن از خانه​ات حق است، ولی عبور از کربلا برای رسيدن به قدس چه؟ اگر در خاک دشمن نارنجک به خودم بسته بودم و زیر تانک می رفتم، از وطنم دفاع کرده بودم؟

مگر يادمان رفته داشتيم به سوی بصره پيش می​رفتيم که پيام روس​ها رسيد که پيشروی موقوف؟! اگر من در آن عمليات کشته شده بودم، مرگم حق بود يا ناحق؟ برای دفاع از کشورم رفته بودم يا ...بر اساس انتخاب خودم رفته بودم تا وطنم را از اثرات دشمن پاک کنم يا هوس کربلا داشتم؟

حق کدام است؟ ناحق کیست و چیست؟ آنکه دروغ می​گوید و می​فریبد؟ آنکه تو را به خاطر شک تکفیر می​کند؟ نمی​دانم!

بيست و چهار، از خودم می​پرسیدم مسلمانی دست و پا شکسته من که از خانواده​ام به من رسيده، تحميلی است يا اختياری؟ آيا بر اساس تحليل خودم اين مسير را انتخاب کرده​ بودم يا به خاطر اجبار پدری سخت​گير ؟ خوشحالم که حد اقل دو سال از مسير اجبار خارج شدم و بعد انتخاب کردم. فکر می​کنم چون نمی​توانم پيروی کسی باشم، استشهادی هم نخواهم بود! تا آنجا که فهمیده​ام، همه استشهادی​ها پای منبر یکی نشسته​اند.

بيست و پنج، من نمی​توانم آزادی خودکشی اسطوره​ای و توجيه شده خودم را عامل مرگ کسان ديگر کنم، کودک اسرائيلی آدم است! اگر غاصب است، دانسته غاصب شده یا نادانسته؟ من زير بار اين حرف که فلان مفتی چنان گفته و آن يکی بهمان، نمی​روم! خداوند به من عقل داده! من مسوول اعمال و رفتار خودم هستم.

بيست و شش، اصلا من به درد استشهادی شدن نمی​خورم! کاريکاتوريست چه​کارش به اين حرف​ها!