يادش بخير، تازه از ولايات متحده برگشته بوديم...سنه ۱۳۵۵...زمستان سرد تهران، هنوز فارسیام خراب بود(بدتر از الان!). بايد کلاس اول را امتحان میدادم تا سر کلاس دوم بنشينم...همراه مادرم که میرفتم بيرون، گيج بودم. يادم رفته بود "نمکی" کارش چيست. نمیدانستم در ايران فروش سيار "کت و شلوار" داريم! يارو در خيابان راه میرفت و فرياد میکشيد، من هم هاج و واج مانده بودم که جریان چيست.
وقتی یک روز میخواستیم برویم فروشگاه کورش، هر چه منتظر تاکسی ایستادیم، کسی نگه نداشت. تعجب میکردم، چون تاکسیهای آمریکا ناز نمیکردند، و مسیری را میرفتند که مسافر میگفت. نه آنکه اگر به مسیرشان بخورد...
نیم ساعت زیر برف شدید معطل ماندیم...من از فرط عصبانیت فریاد زدم: " تاکسیهای ایران خوک است!" آدمهای دیگری که مثل ما منتظر مانده بودند زدند زیر خنده! مادرم نمیدانست بخندد یا خجالت بکشد! انگار علیمردانخان گندی زده که نمیشود جمع و جورش کرد! حالا من با تعجب از مادرم میپرسم مگر حرف بدی زدهام؟
یک ماه طول کشید تا بفهمم که تا حد ممکن در ایران نباید کسی را مثل ولایات متحده به خوک تشبیه کرد، در ضمن میتوان رانندههای تاکسی را هم جمع بست...در عین حال بهتر است وسط خیابان فریاد نزد!