همين روزها در سال ۷۹ بود. رفته بودم کامپيوتر تازه خريدهام را اندکی تعمير کنم، هوای تهران آنقدر داغ بود که خيلی از ماشينها در بزرگراه مدرس متوقف شدند و امکان حرکت نداشتند!حالا تاکسی سرويس ما هم خراب شده بود و من بيچاره هم بايد سريع به خانه میرسيدم و با کامپيوتر ناز نازی کار میکردم.
بالاخره بعد از کلی معطلي، پدرآمرزيدهای سوارم کرد و نزديک خانه پياده. خبر بد رسيد. مادربزرگم نيم ساعتی بود که برای هميشه رفته بود...پنج ماه بعد رفتن شوهرش...انگار نمیتوانستند از هم جدا بمانند.
مادربزرگم چند سال ميزبان ما بود. هيچوقت نوهها را دعوا نمیکرد. اگر میفهميد جيبمان خالی مانده، بدون آنکه کسی بفهمد به دادمان میرسيد. شيرينیها را قايم می کرد تا چيزی برای مهمانها باقی بماند! ما هميشه سربسرش میگذاشتيم که کی آن شيرينیهای خشک شده عتيقه را بيرون میآورد تا باچای بخوريم!
هميشه در آشپزخانه با خدا رازو نياز میکرد! تفريح من شده بود که صبح زود بيدار شوم و ببينم "مامانجون" دارد چه شکايتی نزد خدا میکند؟ دلم برای آن چای که عطر بهار نارنج باغ خودشان همه جا ميپيچيد تنگ شده!
مادربزرگم تا حدی قربانی مردسالاری حاکم برخانواده بود. همسر تيمساری سختگير بودن و هزار و يک مکافات...با اين همه تلاش کرد دخترانش آزادی انتخاب داشته باشند و جز يکي، بقيه کار میکردند، چيزی که با روال سنتی جور در نمیآمد.
الان سر کار برای خودم سوپ مرغ درست میکردم که طعم سوپ او را گرفت. يادش افتادم. يادش بخير.