یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, June 26, 2006
در باب مهاجرت-۱
اين روزها بعضی از بلاگرها به موضوع مهاجرت پرداخته​اند و من هم حسابی قلقلک شده​ام! ما هم بازی!

من در خانه​ای رشد کرده​ام که نگاهی مثبت به مهاجرت نداشته است. دلايل مختلفی دارد. از عشق به ميهن گرفته تا هزار و يک استدلال قابل قبول و غير قابل قبول. شايد اگر نگاه پدرم بر زندگی من حاکم بود، ماندن ته سياه​چال را باشرف​تر از کارگری در فرنگ می​دانستم.

سال ۱۳۵۵ که از ولايات متحده به ايران بازگشتيم، اميدوار بودم باز هم بتوانيم به ينگه دنيا برويم. جايی که لازم نبود به نفر مقابلت بگويی"شما". لازم نباشد ملت را "خان" يا "خانم" يا ... خطاب کنی. می​توانی راحت​تر حرف دلت را بزنی و خجل نباشي.

پدرم برای اينکه فارسی​ام بهتر شود، مجبورم می​کرد از روی گلستان و بوستان بنويسم و بلند بلند برايش بخوانم. قصايد فارسی سعدی از بر کنم...

راستش از اينکه سعدی شجاع​تر از حافظ بود و رنج سفر بر خود هموار کرد، حسابی حال می​کردم. البته او بی​وطن نبود و آخر سر شيرازی از آب در آمد! مدح امير انکيانو گفتن از کار گل کردن در ولايت شام که بهتر بود!

پنج سال پيش در ۲۶ ماه جون، به مدت دو هفته به کانادا آمدم. مهمان کنفرانس مشترک کاريکاتوريست​های مطبوعاتی کانادايی و آمريکا بودم . دلم می​خواست در همان دو هفته ببينم آيا نگاه منفی​ام به مهاجرت متعلق به خودم است يا رسوبی است از دوران اقامت در خانه پدری؟

تا دلتان بخواهد در همان دو هفته به اين طرف و آن طرف سر زدم. ايرانيان مختلف را ديدم، آدم​های موفق و ناموفق. دوستان قديم.
حس کردم اينجا يک جوری است. ملت آنقدر درگير زندگی و تامين مخارج و "ليز" و "مورگج" و "کرديت" و ... هستند که ديگر آن صفای قديم در آنها نيست. وقتی به کافه می​روي، ديگر نوبتی حساب نمی​کنند و اغلب بايد دنگ خودت را بدهي...بعضی​ها روی حتی چند سنت هم حساب می​کنند و ...

چند نفری به من فشار آوردند که بمانم. راستش با خيال راحت گفتم نه. کاری پيدا شد در شهری دور و کسی قول داد که سريع برايم اجازه کار می​گيرد و ...گفتم نه! بايد قيافه مادربزرگم را می​ديديد که چقدر با نوه يک دنده​اش بحث کرد...