گشتن در خيابانهای شمال تورنتو و ديدن سرگردانی آدمها برايم دردآور بود. میشد فهميد طرف در ايران وضعش خوب بوده و اينجا دارد با سيلی صورتش را سرخ نگه میدارد. میتوانستی در کنار مجتمعهای پر از ايرانی راه بروی و قيافه دردناک بعضي از ايرانیها را ببينی...شده بود جزيره سرگردانی.
از يکی از دوستانم پرسيده بودم که شرايط زندگی در اينجا چگونه است، و برايم نوشته بود که بايد درآمدی داشته باشی تا بخواهی زندگی کنی. اينجا کسی تحويلت نمیگيرد، و ملاک بعد از چند سال ميزان قسط خانهات است و ماشينی که سوار میشوی و ميزان اعتبار بانکیات و ....
دوستان ديگرم هم برای خودشان معيارهای ديگری داشتند، ولی در مجموع میشد فهميد که زندگی در اينجا با تهران خيلی متفاوت است.
به مجرد بازگشت به تهران، احضار شدم و چند روزی هم مهمان بخش مراقبتهای ويژه بيمارستان مجاور دادگاه مطبوعات بودم! با اين حال خوشحالیام از بودن در ايران را نمیتوانستم پنهان کنم.
البته به اين هم فکر کردم که اگر روزی روزگاری بخواهم از ايران بروم، برای مدتی کوتاه خواهد بود و مثلا هر سال ۶ ماه در ايران خواهم بود و ۶ ماه خارج از کشور. بدم نمیآمد که برای خودم کار و باری اين طرف آب دست و پا کنم ولی در عين هال همان کار مطبوعاتی خودم را در ايران داشته باشم.
با وجود اين تمايل، درخواستی برای مهاجرت نکردم. شايد به خاطر غرور يا يکدندگي، چون معتقد بودم زمانی برای کار به خارج میروم که کارم ارزشش را داشته و برای همکاری حرفهای دعوتم کردهاند.
زمستان سال ۸۱ به تفکرات ايدهالگرايانه ابلهانه شورای شهر گذشت و بعد از آشنايی با حقيقت، و روبرو شدن با واقعيتهای تلخ دوران سين-جيم، ماجرای تهديد و ليست سياه پيش آمد. نمیدانستم جدیاش بگيرم يا نه، ولی وقتی يکی از برادران اندرونی پيغام داد که فعلا بهترين کار دور بودن است، موقتا دور شدم.
برای کسانی که از شرايط پرفشار خارج میشوند، يک توهم اوليه بوجود میآيد که تمام بدبختیها به پايان رسيده، ولی راستش فهميدم که تازه اول بدبختی است. توهم، افسردگي، نااميدي، تمايل به تخريب خود، فراموشي و ... و بعد هم مشتری روانکاو شدن.
حالا کسی که آماده مهاجرت نباشد و از بخت خوب یا بد، در سرزمین سرد و نسبتا بیاحساس کانادا مقیم شده...کنار آمدن با محیط یک چیز است و با هموطنان نسبتا عزیزی که میخواهند به هر سازشان برقصی، چیز دیگر.
موقعیت تلخی بود. من که دو سال پیش از آن با نگاهی انتقادی و نسبتا منفی به مهاجران ایرانی فکر میکردم، کسانی که اغلب از روی اختیار آمده بودند، حالا خودم جبرا و قهرا مهاجر بودم.ادامه دارد