شوکه شدم. وقتی محمد درويش اين خبر را به من داد، گيج شدم! يعنی میتوان باور کرد؟ از اولين بار که در تابستان ۶۳ با همسر نازنين اسمعيل رهبر آشنا شدم تا روزی که از ايران رفتم، فقط خوبی ديدم و مهربانی.
ياد آن روزی افتادم که به خاطر تهديد پدرم مجبور بودم وزنم را براي عروسی کم کنم، و تا خانهشان در ازگل با دوچرخه پا زدم و کارت عروسی را رساندم. چند دقيقهای دم در در باره همين موضوع حرف زديم و خنديديم، و من بايد ۳ کيلوی ديگر راکم میکردم تا پدرم در عروسی ماشرکت کند! به همین خاطر ۲۰ کیلومتر دیگر را هم بعد از خانهشان پا زدم تا کارت را به مهمان دیگری برسانم.
ياد تابستان ۶۳ افتادم که به خانه پدربزرگم در تهران آمده بودند، چند ماهی بود که ايران خنم و آقای رهبر ازدواج کرده بودند...چقدر دوست داشتنی...
ياد اولين باری افتادم که سپيده دختر بزرگشان را میديدم...ياد آن روزها که فهمیدم ياسمن چقدر طرفدار شکلات است و مادرش نگران دندانهای او...همهاش لبخند...
خبر را که خواندم دردم آمد.
خدا به اسمعيل رهبر و سپيده و ياسمن صبر دهاد.
يادش گرامی باد