الان داشتم فکر میکردم چرا گاهی وقتها بیخودی با نوشتار هم بعضیها را جدی میگیرم و هم وقت خودم را تلف میکنم؟
خوشبختانه کار کلاغستان به من امکان ورود به حیطه جانوران را داده است و فکر میکنم میتوانم با تبدیل بعضی آدمها به حیواناتی که شبیهشان است، نظرم در باره افکار مشعشان را بگویم.
در آمستردام بازی با چهره و حالات شاهرخ گلستان که بی شباهت به بولداگی خود شیفته نبود، احساس خوبی به من داد!
الان دارم به این فکر میکنم که مثل وبلاگ خردبیر که ناخواسته و به التماس بعضیها معطل مانده
، وبلاگ جدیدی راه بیاندازم و عشق کنم!
حتما میدانید اولین کاراکترش که خواهد بود، نه؟
توضیح با خشخاش اضافه:
اولا زبان اول من کارتون است، من برداشتم از آدمها را می کشم، و قضاوت با دیگران است!
ثانیا، جواب کسان مختلف را با زبانهای مختلف میدهم.
ثالثا، جواب نقد را با پاسخ منطقی میدهم، جواب کلوخ را با سنگ!
رابعا، آیا باید بر اساس منطق دیگران عمل کنم یا چیزی که فکر میکنم درستتر است؟
خامسا، دیگر خودسانسوری نخواهم کرد.