یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, September 05, 2006
محاکمه-۵
نیکان: بگو ماجرای خروس حشری تنها و اسب آبی چیه؟
نیک‌آهنگ: اونو بذار توی مزرعه حیوانات بیارمش...
نیکان: طفره نرو!
نیک‌آهنگ: خروسه یک سال و نیم از دیارش دور بود، اسب آبی هم می‌خواست به نامزدش خیانت کنه، عاشق خروسه بود. خروسه هم از اینکه بقیه حیوونا عاشقش باشن حال می‌کرد، چون عقده‌ای بود ولی دم به تله نمی‌داد. اسب آبی التماس می کرد که خروسه با گروه‌شون برن اسکی...خروس سرمایی هم گفت نه! تصادفا اسب آبی همراه نامزدش و بقیه نرفت! زنگ زد و التماس کرد به خروس که بره پیش اون! خروس هم گفت اولا، خانم مرغه سر جاشه، ثانیا، اندازه‌هامون به هم نمی خوره! ثالثا، تو هم نامزد داری، رابعا، من فقط هیکل مدل نیکول کیدمن دوست دارم. خامسا، من فقط وقتی ممکنه همچین غلطی بکنم که مجرد باشم! اسب آبی شروع کرد به قصه اینکه می‌خواد خودشو نابود کنه از دست نامزدش و نا امیده و از این حرفا...گفت نامزدش کتکش می‌زده و نامزدش ماه‌هاست باهاش نمی‌خوابه و فقط فیلم سکسی نگاه می‌کنه...التماس پشت چت روم و تلفن، آقا خروسه هم شده بود جناح راست سنتی! و لپ‌تاپش اومد بالا! همون پای تلفن نسبتا غسل واجب شد. بعدش آقا خروسه تا صبح گریه کرد. افسرده شد... خروسه تا مدت‌ها تو خودش بود...آقا خروسه اندکی هم مذهبی بود، و تصمیم گرفت سختی‌های زندگی‌اش رو در سرزمین غریب کشیده بکنه یه کتاب...از اون طرف عنتر که رفیق شفیق اسب آبی بود تمام زورش رو زد که برای خروسه پاپوش درست کنه، آخه می‌دونی، چون یه جورایی میلش به زن‌ها نمی‌کشید. همه جا پخش کرد که خروسه با اسب آبی رابطه داره...خروس هم گفت بلایی به روزگارت بیارم عنتر که تمام عمرت دچار کوران بشی!
نیکان: یا ابو‌الفضل! چقدر طولانیه!
نیک‌آهنگ: هنوز مونده...اسب آبی هم به همه رفقاش گفته بود که می‌خواد خروس بیچاره رو بلند کنه، هر کاری کرد خروسه تنهایی بیاد خونه‌اش، خروسه که دوزاری‌اش افتاده بود نرفت، ولی بهش پیشنهاد کرد بهش کمک کنه در نوشتن کتاب، و خروسه هم اومد تحقیقش رو متمرکز کرد روی چند تا حیوون، از جمله خود اسب آبی. اسب آبی که داشت می‌مرد برای یک معاشقه و التماس می کرد و لعنت می‌فرستاد به وجود خانم مرغه و دائم می‌گفت الهی از خانم مرغه جدا شی، اگه بمیره چی میشه؟ می‌آی ترتیب منو بدی؟ و ...خروسه هم می‌خندید، همه اون حرفا رو نوشت برای کتابش.منتهی تما جلساتش رو می‌ذاشت مرکز شهر که مخفیانه نباشه، ولی اسب آبی می‌خواست به همه اعلام کنه که داره خروسه رو بلند می‌کنه...خروسه هم دوزاری‌اش افتاد فاصله انداخت...خروسه این وسط فهمید چقدر خانم مرغه رو دوست داره، خیلی چیزای دیگه رو هم فهمید...
نیکان: ادامه نده...هق هق...
نیک‌آهنگ:خوبی اسب آبی این بود که اطلاعات کاملی از الت نصف آقایون حیوونا داشت، می‌دونست کی با کی سر و سر داره، کلی کاراکتر می‌شد از ین ماجرا در آورد...هی داستان همه رو می‌گفت و خروسه هم یادداشت می‌کرد ...حتی تعریف می‌کرد واسه‌اش در مورد فانتزی‌های پای چت چند تا از مردای دیگه...خروسه به خودش اومد دید که داره اسیر داستانی میشه که داستان اولیه نیست! ترجیح داد همونجا اون قسمت رو تمومش کنه...بعد هم خودشو مشغول کرد تا حد ممکن از اسب آبی فاصله گرفت...اسب آبی که برای یک سکس خشک و خالی له له می‌زد نا امید شده بود...همه‌اش هم ناراحت بود که چرا خروسه شورت آهنی می‌پوشه! اون عنتره هم کماکان به کرم ریختن خودش مشغول بود و هر از گاهی یک تیکه به خروس می‌انداخت، تا اینکه خروسه گفت اگر زر زیادی بزنی، جنگل آبا و اجدادی‌ات رو آباد می‌کنم با خبر درخشش ویژه نماینده‌شون این سر دنیا...
نیکان: اوه‌ه‌ه‌ه
نیک‌آهنگ: یواش یواش اسب آبی هم از نامزدش جدا شده بود...داشت له له می‌زد، تا اینکه مارمولک اومد به شهرشون، فهمید مارمولک طالبه، ولی باید منتظر می‌شد تا خانم مارمولک بره سفر...یه روز زنگ زد به خروسه و گفت نظرت چیه برم سراغ مارمولک، خروسه هم گفت کار اشتباهیه! گفت مارمولک میگه من و خانم مارمولک مشکلی نداریم، گفتم پس به خانمش خبر بده، و رخصت بگیر! گفت نه، نمیشه! گفتم اگه زندگی آزاد دارن که نباید بترسی؟ خلاصه، اسب آبی رفت به شهر مارمولک و ...بعدا فهمید مارمولک می‌خواد از اون سو استفاده کنه که خانم مارمولک رو دک کنه...وجدانش خراش خورد! آخه خودش رو طرفدار حقوق زنان جنگل معرفی می‌کرد...بعدا خانم مارمولک که برگشت خونه‌اش دید ملافه‌هاش بوی اسب آبی میده! آخه اسب آبی یه جوریه! فهمید ماجراهایی بوده... به هر صورت چون نمی‌خواست خونه زندگی‌اش رو از دست بده، سازش کرد، ولی این بار آقای مارمولک شروع کرد به مارمولک بازی ...
نیکان: خب!
نیک‌آهنگ: توی همین زمونا بود که تصادفا اسب آبی خورد به یک موجود ناقص‌الخلقه به نام گاوه، که ترکیب گاو بود و غاز قلنگ. اسب آبی دید که طرف راحت‌الحلقومه، گاوه هم که عقده شهرت داشت، دید از وجنات اسب آبی و روابطش می‌تونه استفاده کنه. منتهی مشکلش این بود که با وجود مدرن بودن، نمی‌تونست تحمل کنه اسب آبی هر شب یه جا باشه و دودمان اون رو با "داد"مان پی در پی بر باد بده! آخه اسب آبی به یکی دو نفر راضی نمی‌شد که! توی این ماجراها بود که فهمید اسب آبی هنوز در آتش عشق خروسه داره می‌سوزه، اینجا بود که حسادتش چند برابر شد...دنبال یه بهانه بود که برتری غاز‌های گاو مانند رو نشون خروس از خود راضی متکبر بده...
نیکان: نفسم بند اومد!
نیک‌آهنگ: گاوه، هی می‌خواست سکوت کنه در مقابل کارای اسب آبی، ولی زورش به اون نمی‌رسید، می‌خواست انتقامش رو از بقیه بگیره. شروع کرد تشویق اسب آبی به فعالیت علیه عشق شکست خورده...گفت که خروسه تو و توانایی‌هاتو تحقیر کرده! اون تمام مدت داره با اعمال قدرتش مانع شکوفایی تمامی حیوون‌های ماده جنگل میشه...اسب آبی هم که یک ژن خری داشت، خر شد! وقتی از کشور آسیاب‌های بادی کسی غاز‌قلنگ رو دعوت نکرد برای همکاری، و فقط آقا خرس حشری گر شده رو که دوستش بود رو خواستن، دشمنی‌اش بیشتر شد با خروسه، چون دید خروسه هم رفته اون ولایات. اینجا بود که به فکر پرونده‌سازی برای خروسه افتاد که دیگه زیرابشو بزنه...اسب آبی رو انگولک کرد، و البته اسب آبی از انگولک خوشش می‌آد دیگه، و شروع کردن فرستادن نامه به شتر دانا. هی پشت سر هم برای زدن زیراب خروسه...بعدش دیدن افاقه نمی کنه، گفتن به پارلمان اون سرزمین نامه بنویسن و پتیشن جمع کنن...
نیکان: هو‌و‌و‌و‌و‌و‌و....من که بریدم!
نیک‌آهنگ: تا اینکه یه روز پای چت، خروسه از اسب آبی پرسید چه خیرته؟ مشکلت چیه؟

ادامه دارد