نمیتوانم بگویم یادش بخیر...ولی دیگر جزئی از خاطراتم شده.
وقتی روزنامهای که در آن کار میکردم تعطیل میشد، زنگ میزدم خانه...خندهای وبعدش آخی...حیفش بود...خدا بزرگه...
با بچهها بلند میشدیم و میرفتیم کافهای...
یادش بخیر، کافه شوکا اگر میرفتیم، صاحب با معرفتش پولی از ما بیکار شدهها نمیگرفت...
عین دیوانهها میخندیدیم...انگار دنیا با ما شوخی دارد.
الان میفهمم حال بچههای شرق چیست.
دو سال پیش یکی از بروبچههای همکار میگفت تو چطور میتوانی در خشکشویی کار کنی؟ گفتم باید از همین حالا تمرین کنی، وقتی ورق برگردد، کاری برای من و تو باقی نخواهد ماند. گفت خیال میکنی اصلاحطلبان شکست می خورند؟ گفتم خیال نمیکنم، مطمئنم!
روزنامهنگاری مستقل دارد به شغلی فراموش شده تبدیل میشود. خدایش بیامرزاد!
حالا امروز تعطیل کردند، فردا چه؟ برای خفه کردن منتقدین سیاستهای هستهای ملت را میفرستند
گولاگ؟