دو روز بعدش میرفتم اول راهنمایی...گمونم رفته بودم کتابفروشی شهرآرا واسه خریدن کتابهای مدرسه...
بعد از ظهر صدای انفجار اومد و هواپیما. با بچهها دیگه رفتیم روی پشت بوم...پشت میدون آزادی دود بلند شده بود.
تابستون ۵۹ خالهام از رم زنگ زده بود و به ما التماس که مهاجرت کنیم به ایتالیا یا جایی دیگه. میگفت توی روزنامهها همهاش داره میخونه که ممکنه ایران وارد جنگ بشه. مادر من هم مسخرهاش میکرد...
ما دو هفته بعدش به خاطر کار بابام راهی شیراز شدیم، و به عبارت مقیم شیراز. سیل مهاجران و آوارگان جنگی رو باید میدیدی...طفلیها...
اون جنگ لعنتی برای کسانی که میخواستن با رقباشون تسویه حساب کنن یک نعمت بود! دوستیهای سال ۵۸ تبدیل به کینههای وحشتناک شد. همسایهها همدیگه رو لو میدادن...
آیا واقعا میشد جلوی ادامه جنگ رو گرفت؟ آیا حتما بایستی این همه جوون فدای شعار" از کربلا تا قدس راهی نیست" بشن؟
سال ۶۰، در فلکه ستاد شیراز یک شعار نوشته بودند:" مرگ رژیم صدام فرا رسیده است-شهید رجایی". این ستاد تبلیغات جنگ ابله اولا نمیدونست که باید حرفی از یک آدم زنده نقل کند. بدترش این بود که که شعار را تا سال ۶۷ همانجا میتوانستی ببینی!
جنگ ۸ ساله به من ثابت کرد که همه حاکمان طرفدار اصول کتاب "شهریار" ماکیاولی هستند.
تکمله:یادم آمد که قرار بود این کتاب را برای ناشری مصور کنم...البته با تغییری ابلهانه...