اولا، جای شما خالی امشب رفتيم با حضرت کمالالدين به رستوران تمپس برای صرف افطاری! آش رشته نگو! به به! پرسيديم نان و پنير هم دارند؟ داشتند همراه با ريحان! از مطبخ هم صدای اذان که آمد، گل از گل ما شکفت...
آقايی که شما باشيد، امسال اندکی برايم روزه گرفتن سختتر شده از سالهای قبل. حالا دليلش چيست، نمیدانم. میخواهم کمی بعد از ظهرها دوچرخه سواری کنم تا دوچرخه عزیز اندکی از خانه نشينی روزانه دورم کند.
امشب وقتی برگشتم خانه که چرتی بزنم، ياد رمضان سال ۶۳ افتادم که پدربزرگم هر از گاهی پيش ما میآمد و در آن سن بالا توانسته بود بعد از سالها روزه بگيرد و اذيت هم نمیشد. من تنبل هم میخواستم از اخرين بخت ممکن برای روزه نگرفتن استفاده کنم! میگفتم از ۱۶ سالگی حتما میگيرم!
بوی نان سنگک داغ و پنیر تبریز و گردو...گلاب...چای عطری...فرنی...آخ! نگو! این نوستالژیای شکمی مرا کشت!
حالا من مثلا میخواستم یک ساعتی بخوابم و بعد بیایم سر کار و این افکار خوشطعم چنان مرا از خواب پراند که چاره برایم جز باز نگاه داشتن چشمان نماند که نماند. راستی! یک از دوستان بدجنس باحال برایم یک سری عکس انجلینا فرستاده و خواسته ببیند آیا تاثیر منفی رویم میگذارد یا نه! علی آقا! ۱۰۰ تا بدترش هم بفرستی ما چون کوه استواریم...البته کوه آتشفشان!